❄️𝐏𝐚𝐫𝐭 30 (Last part)

259 51 316
                                    

× پس تو، بوستون زندگی می‌کنی؟ من فکر می‌کردم اونجا درس می‌خونی یا همچین چیزی..

مینسوک با شگفتی گفت و چانیول با فشردن لبهاش، لبخندی در جهت تایید به پسر بزرگتر داد.

÷ همینطوره. وقتی درسم تموم شد درواقع رفتم پس برای تحصیل یا همچین چیزی نبوده، فقط برای کاره.

× و می‌تونم بپرسم شغلت چیه؟ یکم درباره‌ش کنجکاو شدم.

÷ من و سهون توی یه رشته مشترک درس خوندیم و هر دو توی حوزه های یکسانی کار می‌کنیم؛ من مدیرمالیم.

چانیول با هیجان گفت و از سینی قهوه‌ای رنگی که جلوش اومد، لیوان شربتی برداشت: ممنونم.

بکهیون بی هیچ حرفی سینی رو سمت مینسوک گرفت و چشمی چرخوند: سهون مدیرمالی نیست، فقط توی بخش مالی یه کارایی می‌کنه.

÷ اون از اینکه دغدغه های کاریش رو جایی فراتر از محل کارش دنبال کنه خوشش نمیاد، از اولشم نمیومد. به عنوان یه مدیر نمی‌تونی فقط توی شرکت به مسائل کاریت فکر کنی و فکر کنم این دلیلیه که اون ترجیح میده یه کارشناس مالی باشه.

مینسوک لیوانش رو برداشت و بکهیون، لیوان باقی مونده رو شخصا به دست گرفت تا شاید شربت خنک جونگین حال دمغش رو بهتر کنه.

× در هرصورت یه کارشناس مالی یا همین چیزاست و کسی نمیاد ازش بپرسه چرا این شغل رو انتخاب کرده، اما همین جایگاهش رو توی جامعه تا حدی مشخص می‌کنه.

÷ اون خیلی بیشتر از یه کارشناس بلده و مهارت داره، همین باعث میشه با وجود محدودیت شغلش، مسئولیت های بیشتری رو بهش بسپارن و ازش توی مسائل کلی مالی نظر بخوان گاهی.

چانیول با ارامش توضیح داد و اخرین چیزی که بکهیون میخواست یه مدافع دوم برای سهون بود: در هر صورت اون یه کارمند معمولیه، نه بیشتر. با تمام استعداد و مهارتش اگه بخواد کاری کنه بازم دستش به جایی بند نیست.

- بک؟

صدای جونگین از آشپزخونه می‌اومد و بکهیون میدونست اینکه نمیتونه دوست عزیزش رو‌ در تیررس نگاهش ببینه دلیلی موجه برای نرفتن صداش به آشپزخونه نبوده و نیست: الان میام.

لیوان شربتش رو دوباره توی سینی برگردوند و بدون نگاه بیشتری به دو فرد نشسته داخل سالن، سمت آشپزخونه رفت.

÷ اون از سهون خوشش نمیاد درسته؟

چانیول با صدای ارومی گفت و مینسوک جرعه‌ای از شربت خنکش نوشید: میتونیم اینطور بگیم.

÷ اون دوست صمیمی جونگینه، میتونم درک کنم چرا همچین حسی به سهون داره.

× یعنی، تو هم همچین حسی به جونگین داری؟؟

تعجب تنها رنگ موجود داخل چشم های مینسوک بود و چانیول همچین چیزی رو حدس می‌زد؛ همیشه نیازی به توضیح اضافه تر وجود داشت و انگار خلاصه کردن مسائل توی کلمات منتخب هیچ‌وقت کافی نبود.

Razlyubit ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang