❄️𝐏𝐚𝐫𝐭 09

246 75 251
                                    

به عنوان کسی که قرار نبود از خونه بیرون بره و نوبت شام هم گردنش بود، تصمیم گرفت از همین الان چیزی همزمان برای ناهار و شام بپزه. فقط کافی بود حجم غذا رو بیشتر کنه و اینطوری بی هیچ زحمتی علاوه بر ناهار، شام هم پخته شده بود.

نمیخواست صرفا طبق یه دستور غذایی همیشگی پیش بره و با توجه به موادی که در اختیار داشت، تصمیم گرفت دستور پخت غذای جدیدی که داخل یکی از داستان ها خونده بود رو جلو بره. هر کاری که کاراکتر اصلی میکرد رو انجام می‌داد و جاهایی که نوشته نشده بود، میتونست به میل خودش رفتار کنه!

در حالت عادی شنیدن صدای ملایم موسیقی بی کلام رو با تناژ پایین موقع آشپزی ترجیح میداد، اما الان به تمرکز بیشتری نیاز داشت و برای اولین بار در حالت روحی کاملا نرمال و بدون هیچ تنش عصبی، رادیو رو خاموش کرد؛ معمولا فقط وقتی اعصابش بهم ریخته بود آشپزخونه رو روی حالت سکوت قرار میداد.

تلوزیون خاموش بود و پنجره بسته. هود روی حالت بی صدا وضعیت بوی‌ داخل آشپزخونه رو تحت کنترل گرفت و بکهیون سعی داشت فقط‌ روی‌ طریقه پخت، صدای اروم جلز و ولز مواد غذایی روی شعله متوسط گاز و صدای برخورد چاقوش به تخته توجه کنه. ولی هر چند لحظه یکبار و بدون هیچ روتین یا زمان بندی مخصوصی، مغزش سمت صدای جدید، کوتاه و رو اعصابی کشیده می‌شد.

خنده های کوتاه و بی دلیل جونگین.

درخواست نخندیدن از پسر دراز کشیده روی مبل منطقی به نظر نمی رسید، پس بکهیون سعی کرد شخصا کنترل ذهنش رو به دست بگیره و روی غذا تمرکز کنه. اولین باری محسوب می شد که میخواست همچین چیزی رو بپزه و نمی دونست کسی بجز نویسنده داستان، تا حالا این غذای من درآوردی رو پخته یا نه.

اگرچه این تنها غذای خودساخته نویسنده داخل داستان بود ولی بکهیون به خودش قول داد در صورت گرفتن نتیجه مثبت از تلاشش، بقیه دستور پخت های مربوط به شیرینی و غذاهای فرانسوی داخل داستان رو هم امتحان کنه. ایده بدی نبود!

مواد داخل تابه رو هم زد و خواست نگاهی به رامیون های در حال جوشیدن بندازه که دوباره اون صدای خنده ریز و اعصاب خورد کن رو‌ شنید. پلک هاش رو به ارومی بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشه.

بکهیون جونگین رو دوست داشت. اونا بهترین دوست های هم محسوب میشدن و از بودن کنار همدیگه لذت می‌بردن؛ حداقل از نظر بکهیون. خوشحالی جونگین قطعا اعصابش رو به هم نمی ریخت و بکهیون به عنوان یه دوست، حاضر بود هر کاری برای دیدن لبخند روی لبهای پفکی دوستش انجام بده.

ولی حالا فقط دلش میخواست یکی محکم پس سر پسر بکوبه و ازش بخواد یا بلند و درست بخنده و یا فقط دهنش رو ببنده. خنده های غیر ریتمیک و بی وقت و بی دلیل و غیرقابل پیشبینی زمانی پسر مثل مورچه های ریز و کوچولویی روی مغزش پیاده روی میکردن و بکهیون سعی کرد خودش رو با دید زدن وضعیت رامیون ها مشغول کنه، ولی شنیدن دوباره خنده ریز دیگه ای باعث از دست رفتن کنترلش شد.

Razlyubit ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang