❄️𝐏𝐚𝐫𝐭 27

269 53 198
                                    

- مطمئن باش بازم میام به دیدنت..
~ نمیخوام، به تخمم.

بکهیون گفت و لباس تا شده رو داخل چمدون انداخت. واضحا حوصله نداشت و جونگین حدس می‌زد بخشی از این اعصاب خرد شده‌ش بخاطر کسی باشه که تا دقایقی دیگه می‌رسید.

× من بعضی وسایلای کارت رو جمع کردم، ولی میشه بیای چک کنی ببینی همه چی درسته یا نه؟

صدای مینسوک از بیرون اتاق میومد و بکهیون قبل از اینکه حتی جونگین چیزی بگه صداش رو بالاتر برد تا به گوش نفر سوم داخل خونه برسه: الان میاد!

میخواست یکم تنها باشه؟ شاید. به‌هرحال عوض کردن تصمیم جونگین کاری نبود که بخواد انجام بده و کنار اومدن با همچین مسئله‌ای نیازمند زمان بود. بدون هیچ حرف اضافه تری لباس تا شده رو داخل چمدون گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

پیدا کردن مینسوک کار سختی نبود و جونگین راحت تونست پسری که کمی بخاطر برخورد با وسایلش رنگی شده رو ببینه: اوه!

× نمیدونستم بعضی از این رنگا... خیسن!

مینسوک‌ هیجان زده و حتی خوشحال به نظر نمی‌رسید. قطعا رنگی شدن لباس هاش اخرین چیزی بود که می‌خواست و جونگین میدونست بی تقصیره، اما دلش میخواست بابتش عذرخواهی و همچنان بهونه ای هم نداشت.

- فکر کردم رنگا رو گذاشتی تا خودم جمع کنم، وگرنه بهت احتمالا یه هشدار میدادم..

برای جمع کردن بحث بهترین گزینه ممکن بود و جونگین دید که چشم چپ مینسوک لرز کوتاهی رفت. واقعا روی نظافت و کیفیت وسایلش حساس بود و احتمالا همین موضوع روی مغزش می‌رفت.

× مهم‌نیست دیگه، این پاک میشه؟

- اخرین چیزی که باهاش کار کردم گواش بوده پس احتمالا همونه، تا هنوز خیسه با اب بشورش و هیچ ماده شوینده ای بهش نزن. فکر کنم بره.

مینسوک با قدم های بلندی خودش رو به آشپزخونه رسوند و جونگین همزمان با باز شدن شیر آب، نگاهش رو دور تا دور هال جمع و جور چرخوند. وسایلاش خیلی پخش نشده بودن و این احتمال رنگی شدن بقیه لوازم خونه رو کمتر می‌کرد. بجز بوم هاش وسایل زیادی نداشت و احتمالا کل کارش زمانی نمی‌برد.

× فکر کنم داره بهتر میشه.

مینسوک همچنان در حال ور رفتن با لباسش زیر شیر اب گفت و جونگین نزدیک رفت تا نگاهی بندازه: خوبه، دیگه چیزی ازش نمونده.

شیر اب بسته شد و مینسوک با نگاه جزئی تری به تیشرت طوسی رنگ با حرکت سر، موافقتش با جونگین رو اعلام کرد: آره.

- برو سریعتر لباست رو عوض کن و بزارش خشک بشه. فکر نمیکنم بازم رنگ خیسی داشته باشم ولی چیزی بپوش که اگه رنگی شد اهمیت کمتری برات داشته باشه.

Razlyubit ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu