❄️𝐏𝐚𝐫𝐭 12

242 64 220
                                    

~ روزتون بخیر
- روز شما هم همچنین

جونگین با لبخند فرمالیته ای جواب زن رو داد و به آهستگی مشغول جمع کردن وسایلش شد. جلسات اول کلاس هاش داخل مهدکودک بهتر از طوری که فکر میکرد جلو میرفتن و حالا احساس امیدواری بیشتری میکرد.

جمعیت شاگرد هاش رو زن های خانه دار تشکیل میدادن و جونگین از میانگین سنی افراد سر کلاس راضی بود. دیگه سر مسائل ابتدایی بحث نمی کردن و بخاطر مراحل اولیه وقتشون تلف نمی‌شد. کار داخل مهدکودک ولی نه برای بچه ها به مذاق مربی زیادی خوش اومده بود.

~ ببخشید مربی کیم؟

سر مربی به نرمی بالا اومد و با دیدن خانوم جانگ بیخیال جامدادیش شد: مسئله ای پیش اومده؟

زن با احساس خجالت جلوتر اومد و بسته حصیری کوچک بین دستهاش رو روی میز گذاشت. نگاه جونگین روی سیب های قرمز داخل سبد نشست و قبل از گفتن چیزی، برای دومین بار صدای زن رو شنید.

~ پدرم توی موجو‌ باغ سیب داره و دیروز یه بسته برام فرستاد‌. خیلی تازه و رسیده و شیرینن و امیدوارم خوشتون بیاد.

چند لحظه ای مکث کرد و بعد از تک خند کوتاهی، دوباره جامدادیش رو برداشت: ممنونم خانوم جانگ. این محبتتون رو میرسونه.

~ممنونم. خسته نباشید مربی کیم
لبخند آسوده ای تعظیم کوتاهی کرد و از دیدرس پسر معذب دور شد. دو نفر باقی مونده با خسته نباشید مختصری از کلاس بیرون رفتن و جونگین نفس حبس شده ش رو بیرون فرستاد.

نگاه دیگه ای به سبد حصیری انداخت و لب هاش رو روی هم فشرد. مادر خودش هم یکی دوبار برای معلم های جونگین هدیه آورده بود، نمی تونست بلا استثنا به منظور خاصی باشه؛ اما همیشه از دید شخص هدیه گیرنده اینطور به نظر می‌رسید؟

احساس میکرد ممکنه در برابر خانوم جانگ یکم معذب تر باشه. اگرچه به عنوان مربی واضحا از شاگرد هاش کوچکتر بود و شاید به ندرت میتونست کسی رو داخل کلاس کوچکتر از خودش پیدا کنه. خانوم جانگ میتونست جای یه خواهر بزرگتر باشه، احتمالا منظوری هم نداشت.

بعد از جمع کردن وسایل کارش، کیفش رو برداشت و خوشحال شد که میتونه حصیر کوچولو رو با یک دست بگیره. شش سیب مرتب کنار هم داخل سبد چیده شده بودن و جونگین ناخوداگاه یاد چینش تخم مرغ ها میوفتاد.

با بیرون اومدن از کلاس، از تک و توک افرادی که جلوی مسیرش میدید خداحافظی کرد و خودش رو به ورودی رسوند. باید سریعتر به خونه برمیگشت و سیب ها رو داخل یخچال میذاشت. حالا که قبولش کرده بود نمیخواست اجازه بده سیاه بشن و از بین...

برنامه ریزی ذهنیش با دیدن ماشین آشنایی جلوی ورودی مهدکودک به عقب رونده شد. دو سال با صاحب ماشین توی رابطه بود و امکان نداشت از چند کیلومتری هم تشخیصش نده، ولی اوه سهون اینجا چیکار می کرد؟

Razlyubit ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora