(سه روز بعد)
_هنوز هم نمیخوای گزارش بدی؟
با شنیدن جملهی تکراری که تو این سه روز شنیده بود ، چشماش رو تو حدقه میچرخونه .
دقیقا نمیدونست چرا یونگی انقدر پیله شده بود._نه نه نه ، یونگی نه . چرا فکر میکنی جواب من تغییر میکنه؟
یونگی گازی به نون تست آغشته به کرهی بادوم زمینی میزنه و با دهن پر جواب میده:
_چون داری اشتباه میکنی . میدونی اگه پژوهشگاه بفهمه همچین چیزی رو مخفی کردی چه بلایی سرت میارن؟_نه که برام مهمه .
_تهیونگ ، محض رضای خدا ، چرا تمومش نمیکنی؟!
_یونگی من از این تعطیلات لعنتی نمیگزرم!!!!!
با داد عصبانی تهیونگ ، بالاخره بیخیال میشه .
همینکه از پشت میز غذاخوری بلند شد ، صدای افتادن چیزی از زیرزمین به گوششون میرسه .
هردو با وحشت به هم نگاه میکنن و بعد به سرعت سمت زیر زمین جایی که مهمون ناخوندشون رو نگه داشتن دویدن .
تهیونگ با وارد شدنش چشمش به پسر که بعد از سه روز به هوش اومده بود میوفته .
پسر عجیب و غریب با پای راست و دست چپ گچ گرفته شدش و همچنین سر باندپیچیش روی زمین کنار تخت افتاده بود و از درد ناله میکرد._چه غلطی داری میکنی؟
با پیچیدن صدای عصبانی تهیونگ تو اتاق ، سر پسر ناشناس سریع به سمتش برمیگرده و دو پسر بالاخره قادر به دیدن چشم های اون فضایی بعد از سه روز میشند. دو تیلهی بزرگ و بنفش رنگ . انگار داشتن به یه کهکشان خیره میشدند.
یه کهکشان بنفش رنگ با سحابی ها و کلی ستاره داخلش . تهیونگ حتی میتونست چنتا کوتوله سفید* هم اونتو ببینه . زیر فشار سنگینی اون کوتوله های سفید درحال نابودی بود . پسر حتی نفش کشیدن رو از یاد برده بود .*کوتوله سفید به لاشهی ستارههایی مثل خورشید میگند . وقتی که حیاتشون به پایان میرسه به خاطر نبود انرژی مهار کننده روی خودشون فرو میریزند.
اینجوری تصور کنید که یه ستاره که حجمش میلیون ها برابرِ زمینه ، به ابعاد زمین فشرده میشه . چگالی کوتوله سفید به قدری زیاده که یک فنجون از خاک این ستاره به اندازه 100 تن وزن داره .تهیونگ با گیجی به تفسیری که از اون دو گوی بنفش رنگ کرده بود ، فکر میکنه . کوتوله سفید؟ خدای من دقیقا چه مرگش شده بود؟!
سریع خودش رو جمع و جور میکنه و با اخمی که غلیظ تر شده بود به طرف پسر قدم برمیداره:_میدونی داری چه غلطی میکنی؟ چرا با این وضعیتت از روی تخت بلند شدی؟
پسر ناشناس اما با نزدیک شدن تهیونگ ، دادی میزنه و خودش رو عقب میکشه تا از اون دو انسان فاصله بگیره . نزدیکی به انسان ها؟! اوه ، این آخرین چیزی بود که جونگکوک تو زندگیش میخواست.
به هیچوجه دلش نمیخواست به اون فضایی های فانی که هیچ اطلاعاتی ازشون نداشت نزدیک بشه .
هنوز از توانایی های انسان ها آگاه نشده بود تنها میدونست که به هیچوجه نمیشه بهشون اعتماد کرد.
YOU ARE READING
THE ALIEN
Fanfictionشما به فضایی ها باور دارید؟ کیم تهیونگ ، رئیس پژوهشگاه اِیمز که یکی از مهمترین پژوهشگاه های ناساست، اصلا به بیگانگان باور نداشت . البته تاقبل از اینکه شئ ناشناختهای درست کنار ویلای تفریحیش سقوط کنه . کاپل: minyoon / vkook_kookv (vers) ژانر:mer...