part4

97 21 33
                                    

(سه روز بعد)

_هنوز هم نمیخوای گزارش بدی؟

با شنیدن جمله‌ی تکراری که تو این سه روز شنیده بود ، چشماش رو تو حدقه میچرخونه .
دقیقا نمیدونست چرا یونگی انقدر پیله شده بود.

_نه نه نه ، یونگی نه‌ . چرا فکر میکنی جواب من تغییر میکنه؟

یونگی گازی به نون تست آغشته به کره‌ی بادوم زمینی میزنه و با دهن پر جواب میده:
_چون داری اشتباه میکنی . میدونی اگه پژوهشگاه بفهمه همچین چیزی رو مخفی کردی چه بلایی سرت میارن؟

_نه که برام مهمه .

_تهیونگ ، محض رضای خدا ، چرا تمومش نمیکنی؟!

_یونگی من از این تعطیلات لعنتی نمیگزرم!!!!!

با داد عصبانی تهیونگ ، بالاخره بیخیال میشه .
همینکه از پشت میز غذاخوری بلند شد ، صدای افتادن چیزی از زیرزمین به گوششون میرسه .
هردو با وحشت به هم نگاه میکنن و بعد به سرعت سمت زیر زمین جایی که مهمون ناخوندشون رو نگه داشتن دویدن .
تهیونگ با وارد شدنش چشمش به پسر که بعد از سه روز به هوش اومده بود میوفته .
پسر عجیب و غریب با پای راست و دست چپ گچ گرفته شدش و همچنین سر باندپیچیش روی زمین کنار تخت افتاده بود و از درد ناله می‌کرد. 

_چه غلطی داری میکنی؟

با پیچیدن صدای عصبانی تهیونگ تو اتاق ، سر پسر ناشناس سریع به سمتش برمیگرده و دو پسر بالاخره قادر به دیدن چشم های اون فضایی بعد از سه روز میشند. دو تیله‌ی بزرگ و بنفش رنگ . انگار داشتن به یه کهکشان خیره میشدند.
یه کهکشان بنفش رنگ با سحابی ها و کلی ستاره داخلش . تهیونگ حتی میتونست چنتا کوتوله سفید* هم اونتو ببینه . زیر فشار سنگینی اون کوتوله های سفید درحال نابودی بود . پسر حتی نفش کشیدن رو از یاد برده بود .

*کوتوله سفید به لاشه‌ی ستاره‌هایی مثل خورشید میگند . وقتی که حیاتشون به پایان میرسه به خاطر نبود انرژی مهار کننده روی خودشون فرو می‌ریزند.
اینجوری تصور کنید که یه ستاره که حجمش میلیون ها برابرِ زمینه ، به ابعاد زمین فشرده میشه ‌. چگالی کوتوله سفید به قدری زیاده که یک فنجون از خاک این ستاره به اندازه 100 تن وزن داره .

تهیونگ با گیجی به تفسیری که از اون دو گوی بنفش رنگ کرده بود ، فکر میکنه . کوتوله سفید؟ خدای من دقیقا چه مرگش شده بود؟!
سریع خودش رو جمع و جور میکنه و با اخمی که غلیظ تر شده بود به طرف پسر قدم برمیداره:

_میدونی داری چه غلطی میکنی؟ چرا با این وضعیتت از روی تخت بلند شدی؟

پسر ناشناس اما با نزدیک شدن تهیونگ ، دادی میزنه و خودش رو عقب میکشه تا از اون دو انسان فاصله بگیره . نزدیکی به انسان ها؟! اوه ، این آخرین چیزی بود که جونگکوک تو زندگیش میخواست. 
به هیچ‌وجه دلش نمیخواست به اون فضایی های فانی که هیچ اطلاعاتی ازشون نداشت نزدیک بشه .
هنوز از توانایی های انسان ها آگاه نشده بود تنها میدونست که به هیچوجه نمیشه بهشون اعتماد کرد.

THE ALIEN Where stories live. Discover now