یکم| فرمانده فراری

255 27 239
                                    

بخش اول

[فرمانده فراری]




از پنجره طبقه انتشارات سازمان، پسربچه‌ای که کمی دورتر درحال فروش روزنامه بود یا مرد میانسالی که شیشه ماشینش رو با دستمالی چنان تمیز کرده بود که خورشید در اون می‌درخشید، یک اندازه و هم‌ قد بودن. دقیقا کوچک‌تر از لویی.

خصلت در بلندی ایستادن یا به زبان ساده‌تر در مقامی بلندمرتبه بودن این بود که در چنان جایگاهی؛ دیگران کوچک و هم اندازه دیده می‌شدن.

گرچه لویی تنها در بلندی ساختمانی ایستاده و مشغول کشیدن سیگارش بود، اما این حقیقت که فضلیت جایگاهی باعث خودبزرگ‌بینی و تکبر می‌شد رو از بین نمی‌برد.

«تیتر خبر قراره چقدر بد باشه؟»

پاول ثرو پیشونیش رو خاروند و سکوت دفتر که فقط شامل صدای زنگ تلفن، ورق زدن و تایپ با ماشین تحریر بود رو شکوند.

«جوری که انگار هدفت از متولد شدن، تخریب سناتور کَسِل بوده.»

لویی نگاهش رو از پنجره گرفت و به دیواری که به رنگ شدن نیاز داشت، تکیه داد.

صندوق سازمان حاضر به ریسک هزینه برای ساختمان نبود، چرا که اونها در شرایطی زندگی می‌کردن که هر لحظه امکان داشت شهر توسط بمب باران نازی‌ها با خاک یکسان بشه.

زندگی تحت شرایط عادی به‌طور طبیعی همواره و هر لحظه ریسک مرگ رو با مصائب طبیعی به دنبال داره اما در جنگ؛ گرچه جنگ هم دیگه امری طبیعی تلقی می‌شد، با اون بمب و موشک‌ها نه تنها طبیعی نبودن بلکه می‌تونستن عامل نابودی هرچه که از طبیعت گرفته می‌شدن، اعم از انسان هم بشن.

«اگر هدف از متولد شدن من، تحت‌نظر گرفتن یک خائن باشه، پس ترجیح می‌دم خودکشی کنم.»

پاول درحالی که با دست‌هاش تظاهر به شلیک به سرش کرد، پس از روشن کردن سیگار جدیدی به صندلی تکیه داد و با چشم‌های سبزش به لویی نگاه کرد.

«در همکاری با نظام دیکتاتوری، مجازات خیانت، بیشتر از مجازات ناکارآمدی هست.
یعنی دیکتاتور‌ها زیر دست‌های بی‌مصرف، ناکارآمد و بی‌سواد رو به خائن‌‌های باهوش ترجیح می‌دن.
اون به عنوان یک سناتور انگلیسی با جبهه دشمن، یعنی نازی‌ها همکاری می‌کنه.
دیکتاتور‌هایی که با امثال سناتور کسل هم‌پیمان می‌شن، در سطح ملی تا جهانی بگیر و ببند وسیع با عناوینی مثل جاسوس،خائن و فتنه‌گر، راه میندازن.
دیکتاتور‌ها همیشه درحال جنگیدن با دشمن فرضی هستن پاول!»

بین دو انگشت لویی وقتی که روی برگه راهنمای کد مورس چسبیده به دیوار دفتر جستجو می‌کردن، سیگاری درحال سوختن بود‌ و چشم‌های آبی رنگش رو جمع کرده بود چون اخیرا در خواندن مطالب مشکل بینایی احساس می‌کرد.

The Red Hills [L.S]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ