نهم| زنده به اندوه

169 22 705
                                    

بخش نهم
[زنده به اندوه]


زندگانی از مرگ جدایی ناپذیره و بی مرگ، زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. مرگ، لغت بیم‌ناک و شورانگیزی که اگر ذاتا وجود نداشت همگان اون رو آرزو می‌کردن.
مرگ؛ امن‌ترین پناه برای درد‌ها، غم، رنج و بیداد‌های زندگی که آتش شر، بار هوا و هوس، تمام جنگ و جدال‌ها، کشتارها، کشمکش و خودستایی‌های آدمیزاد رو پایان می‌ده.

اما چه چیزی مرگ رو به شدت حزن انگیز می‌کرد؟
آیا اشک‌های بازماندگان برای خودشون نبود؟ برای خودشون در حزن و اندوه، دلتنگی و عزا نه حتی برای جوانی تلف شده کسی که از دنیا رفته؟

مرگ زین تصویر ویرانگی یک مرد در باد بود، سقوط یک خانواده و شکست روح یک دوست که نمی‌تونست به خاک چنگ بزنه اما حاضر بود جای خودش رو در گور با زین عوض کنه. با این حال چیزی سوزناک‌تر از زجه‌های مادری بر گور تنها فرزند جوانش وجود نداشت چرا که از دست دادن فرزند زخمی غیرقابل درمان بود و زخم‌های شدید و بی کم و کاست هرگز التیام پیدا نمی‌کردن.

مادر زین بی جان و کم طاقت سر بر شانه کیت که اون هم به تازگی فرزندی رو از دست داده گذاشته بود و حتی دیگه توانی برای گریستن نداشت.
پدرش روی خاک تازه و سرد زانو زده بود و جود کنار پدر زین با سری افتاده به خاکی که در مشت‌های مرد گم می‌شد نگاه می‌کرد.

داغ فرزند کمر مرد رو چنان شکسته بود که مرد توان ایستادن هم نداشت و جود که تنها یک روز از بازگشتش به شهر می‌گذشت با تمام درکی که از پدر بودن داشت، در قلبش ترسی رو احساس می‌کرد مثل ترس از دادن فرزندش؛ بنابراین بی هیچ شرمی خم شد تا شانه‌های پدر زین رو در دست بگیره.

باد تندی در موهای کوتاه لیام وزید و چند برگ خشک روی خاک‌های تازه و مرطوب قبر فرود اومدن. دست لویی به سبکی همون باد برای ثابت نگه داشتن لیام به دور کمرش حلقه شده بود.

صورت لیام همچنان مبهوت بود درست مثل وقتی‌که با وانتی از جعبه‌های چوبی به میدان شارل برگشت، از راننده خواست مدتی رو منتظرش بمونه و وقتی در کارگاه کوچک رو باز کرد، به‌نظر تمام درهای زندگی بر روی اون بسته شدن.

خستگی راه از روستای دواک تا شهر هیچ، خستگی تمام سال‌های دوری و خستگی نه مثل مشتی که روزی زین به صورتش زد بلکه مثل گردنش که زیر گیوتین بریده شده باشه در تمام عصب‌های بدنش دردی رو خلق می‌کردن که لیام بعید می‌دونست تحملش از انسانی بر بیاد.

«باید به خونه بری و استراحت کنی‌.»

کیت دستش رو روی سر مادر زین کشید که به‌نظر قصد ترک کردن گورستان رو نداشت اما چند زن جوان به کمکش رفتن تا زن رو به خانه ببرن.

«این‌ها از آثار اعمال تو هستن.»

پدر زین ناگهان دست‌های جود رو پس زد و با شانه‌های افتاده و کمری خم مقابل جود ایستاد‌.«نتیجه امنیتی که نتونستی برای مردم این شهر ایجاد کنی.»

The Red Hills [L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant