بخش دهم
[سقوط]
در گذشتهای دور حتی پیش از اینکه بلندترین ساختمانها در شهر بنا بشن و پیش از جنگ جهانی اول، رودی از میان شهر میگذشت که روستاییان اون رو کولیج نامگذاری کردن.
کشاورزان به امید رودخانه درختهای گردوی سی ساله کاشتن و ثروتمندان مزرعه پرورش ماهی برپا کردن.
رودخانه کولیج از هر شهری که میگذشت تحفهای به همراه خودش میبرد و مردم شهر رو راضی نگه میداشت تا اینکه سربازان اسپانیایی به شهر اومدن.زنان برای عبور از رودخانه کفش و جورابهای خود رو در میآوردن و دامنهای بلندشون رو بالا میزدن.
تماشای پاهای برهنه زنان و دختران شهر برای سربازان اسپانیایی تبدیل به یک سرگرمی شده بود و تعداد زیادی از سربازان همیشه اطراف رودخانه دیده میشدن.دختری از پدری کشاورز به نام گریس به شهر رفت و ثروتمندترین مرد شهر، کالوین آیزنهاور دلباخته دختر روستایی شد بیاینکه بدونه با هربار عبور دختر از رودخانه، یک سرباز اسپانیایی در قبال دختر برای انسان ماندن با خودش میجنگید.
کالوین آیزنهاور با گریس ازدواج کرد و هرگز صاحب فرزندی نشدن اما عشق در زندگی اون دو مثل درختان گردویی که در نهالستانها رشد میکردن هرروز بیش از پیش میشد.
تا اینکه روزی گریس برای آخرین بار کالوین آیزنهاور رو بوسید و به دیدن پدرش رفت. گریس برای آخرین بار کفشها و جورابهاش رو درآورد، دامنش رو بالا زد اما هرگز به سمت دیگر رودخانه نرسید و موفق به دیدن پدرش نشد چون مقابله سرباز اسپانیایی برای انسان ماندن با شکست مواجه شد و جسد گریس پس از دو روز اطراف رودخانه توسط مادر و فرزندی پیدا شد.
قصه عاشقانه آیزنهاور و گریس با مرگ دختر و فرار سرباز اسپانیایی پایان یافت و آیزنهاور از سرزمینهای دور مهندسانی به شهر آورد تا پلی روی رودخانه بسازن که مبادا سرنوشت دختر روستایی برای زنی دیگه اتفاق بیافته.
اندوه و ماتم از عمر آیزنهاور کاستن و مرد پیش از اتمام ساخت پل از دنیا رفت؛ بنابراین پل رو گریس نامگذاری کردن و هتلی با نام آیزنهاور در شهر ساختن که از پنجره تمام اتاقهاش پل گریس قابل دید باشه.
«تو باید مجبورش کنی مادر! من اونجا نیستم اما باید مراقبش باشی و مجبورش کنی با دقت و منظم داروهاش رو بخوره.»
لویی تلفن هتل آیزنهاور رو در دستش فشرد و روی مبلی که گوشه لابی بود نشست.
«خیلی میترسم بلایی سرش بیاد و من تنها بمونم. نمیخوام نگرانت کنم اما گاهی شبها بیدار میشم تا نفس کشیدنش رو چک کنم.»
صدای مادر لویی با لرزش از پشت تلفن شنیده شد و لویی پلکهاش رو روی هم فشرد. پدرش به سرطان مبتلا شده بود و مثل هر مرد دیگهای که تمام زندگیش به مادر نیاز داره، داروهاش رو نمیخورد.
YOU ARE READING
The Red Hills [L.S]
General Fictionآسمان با باران گلولهها تداعیگر کابوسی دیرینه، مثل آخرین روزهای بقای زمین بود و پوتینهایی که در دریاچه خون قدم میگذاشتن، اون مرد رو به وهمی از نشنیدن فرو بردن تا مجددا قلم که خارج از این تپههای سرخ از خون؛ سلاحی قوی بود رو به دست بگیره. "عزیز م...