ششم| فرزندان جنگ

162 24 688
                                    

بخش ششم

[فرزندان جنگ]


انتظار مثل قدم برداشتن بر تیزی چاقویی ساخته شده به دست آهنگری کور بود که اگر برای رسیدن به انتهای اون عجله‌ای وجود داشت، غایت یا زخم بود یا سقوط.

هیپ فلاسک خالی لویی روی میز کارش قرار داشت چون بر اثر خستگی و ملامت خودش و همینطور آشفتگی‌ای که در خونه‌ش وجود داشت و گمان می‌کرد هرگز نمی‌تونه مرتبش کنه به شدت خسته و آزرده بود و فقط می‌تونست با نوشیدن خودش رو سر پا نگه داره.

مخصوصا که بیشتر زمان رو خیره به صندلی و میز متروکه و خالی پاول بود و هرازچندگاهی نگاهش با نگاه مغموم آلیس که به میز پاول بود گره می‌خورد.

نور آفتاب از پنجره روی بخشی از زیرسیگاری لویی که سیگاری درحال سوختن در اون بود می‌تابید و پلک‌های لویی از خستگی سنگین و خواب‌آلود بودن.

لویی هنوز نتونسته بود به خانه جدیدش سامان بده‌ و وقتی برای باز کردن جعبه‌های وسایلش نداشت.
شب‌ها تا دیروقت کار می‌کرد و بعد از کار، فکر به جود اجازه خوابیدن رو بهش نمی‌داد. نه تنها جود، بلکه ناتالی هم با لویی حرفی نمی‌زد.
با رفتن پاول، تنها دوست لویی بجز دو احمقی که برای نابود کردن خودشون سوگند خوردن _از نظر لویی_ دیگه هیچ دوست یا هم کلامی نداشت.

علاوه بر این لویی نامه‌ای از مادرش دریافت کرده بود که در اون شرحی از حال مریض پدرش وجود داشت و تمام دلایل برای آشفتگی لویی آماده و کافی بودن.

انگشتش رو با دلتنگی روی کلماتی که مادرش نوشته بود کشید و بی اراده به خط زیبای مادرش که هیچوقت نتونست شبیهش باشه لبخند زد. مادرش در انتهای نامه گل ارکیده زیبایی، مثل گل‌هایی که برای مغازه کلاه‌ فروشی طراحی می‌کرد، کشیده و اسم لویی رو زیر گل با خط خوش حک کرده بود.

گرچه املی غذاهای فوق‌العاده‌ای درست می‌کرد و بهتر از اون گاهی مادر زین غذاهای خوشمزه‌ای برای لویی می‌فرستاد اما لویی همچنان دلتنگ غذاهای مادرش بود که معمولا شور می‌شدن و پدرش با وجود فشار خون بالا، همچنان برای تمجید از همسرش، غذا رو تا انتها می‌خورد.
حتی اگرچه در منزل جود بهترین تخت خواب رو داشت اما هنوز دلتنگ تخت خواب کودکیش در منزل پدریش بود. مثل دلتنگی‌ای که برای خیابان‌های شهر خودش داشت.

لویی بعد از اینکه با حواس‌پرتی جعبه جاسیگاری‌ای که در طی اون چند سال از خودش جدا نکرده بود رو در اتاق جود جا گذاشته بود، هربار پاکت سیگار جدیدی می‌گرفت و اون رو گم می‌کرد.

زمان تامل و لذت لویی از نامه مادرش طولی نکشید وقتی صدای قدم‌هایی که به سرعت از پله‌ها بالا می‌اومدن، هر لحظه بلند و نزدیک‌تر می‌شدن‌.

The Red Hills [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora