بخش سوم
[قاتل اهلی]
مقابل آینهای در اتاق خودش و جود و یا اصطلاحا اتاق سابق، که چمدانهای بسته شدهش از چند هفته پیش در انتظار رفتن کنار دیوار بودن یقه پیرهنش رو مرتب کرد.
«فقط همین؟»
لویی از آینه به جود نگاه کرد که چند دست لباس از کمدش برای دادن به هری بیرون کشید.
بودن در اون خونه بعد از شکست عاطفی بین خودش و جود مثل نوشتن با خودکاری که مال خودش نبود یا زندگی درحالی که میدونست بزودی قراره بمیره بود.
«به خیاطی میبرمش تا لباس جدید براش بدوزن.»
جود لباسها رو تا کرد و لویی با تعجب رو از آینه گرفت.
میخواست دست اون نازی قاتل رو بگیره و در خیابانهای شهر بچرخونه تا مثل یک نازپرورده براش لباس نو بدوزه!«آقا!»
متیو وارد راهرو شد و مقابل در باز اتاق ایستاد. با دیدن جود که به سمتش میرفت، کلاه پارچهایش رو برداشت و در دستش گرفت.
«به املی هم گفتی بیاد؟»
جود با لباسها روی دستش مقابل متیو ایستاد و بهش دست داد.
متیو کمی از پدر جود، سناتور کسل بزرگتر و از وقتی که چشم باز کرده بود خودش و خانوادهش برای این خانواده کار میکردن. در کودکی همبازی سناتور کسل و در بزرگسالی امین فرزندش جود بلانشت.
جود منزل بزرگی داشت اما تنها املی دختر جوان رو به عنوان خدمتکار و متیو رو برای نگهبانی، رسیدگی به باغ، رانندگی، پیغام رسانیهای مخفی و رازداری خانوادگی داشت.متیو و املی در طبقه پایین منزل جود هرکدوم اتاقهای مجلل خودشون رو داشتن و بجز زمانهایی که جود و لویی مهمان داشتن، هر چهار نفر دور یک میز غذا میخوردن و کنار هم سالهای نو رو جشن میگرفتن.
«داشت میز رو آماده میکرد، الان میاد.»
متیو از جیب کتش چند مدارک شناسایی خارج کرد و گوشه لبهاش به تلخی بالا رفتن.«پیدا کردنشون کار سختی نبود، عکسها و وسایل هری رو هنوز به خوبی نگهداری میکنم.»
«میدونم...»
جود بازوی متیو رو به آرامی نوازش کرد و سرش رو تکون داد.
مرد برادر کوچکتر خودش به نام هری رو چندین سال پیش وقتی که حتی سی ساله هم نبود بر اثر بیماری جذام از دست داد. داغ از دست دادن هری همچنان برای متیو زنده بود چون درحالی که برادرش در آغوشش نفسهای آخرش رو میکشید از دنیا رفت.به دنبال آخرین آغوش این دو برادر، متیو هم دچار جذام شد و به سختی جون سالم به در برد اما به قیمت آسیب شدید به چشم چپش و افتادگی پلکی که تا ابد برای متیو به یادگار موند.
BẠN ĐANG ĐỌC
The Red Hills [L.S]
Tiểu Thuyết Chungآسمان با باران گلولهها تداعیگر کابوسی دیرینه، مثل آخرین روزهای بقای زمین بود و پوتینهایی که در دریاچه خون قدم میگذاشتن، اون مرد رو به وهمی از نشنیدن فرو بردن تا مجددا قلم که خارج از این تپههای سرخ از خون؛ سلاحی قوی بود رو به دست بگیره. "عزیز م...