هفتم| زخم مانا

168 22 620
                                    

بخش هفتم

[زخم مانا]


اگر می‌شد روح و جسم رو با یکدیگر حمل کرد و هردوی اون‌ها رو همراه هم به آغوش کشید، آیا جدایی اون‌ها اجتناب ناپذیر بود؟ می‌‌شد به جسم اجازه داد که هم‌قدم با روح، چون کودکی نوپا انعطاف پذیر باشه؟

استخوان‌های آدمی سست می‌شن و همان‌گونه که آرام و ضعیف زاده شده، در زمان مرگ قوی و سرسخت خواهد بود.
تصور کنید پس از سالیانی که گذشتن؛ آدمی هنوز به زندگی در این دنیا عادت نکرده.
پس از مرگ حتی استخوان‌های شکننده‌هم به این دنیا عادت نمی‌کنن و به مرور در خاک تجزیه می‌شن.
آدمی چقدر با این خاک و تن های دیگر بیگانه و غریبه‌ست!

گذشته مثل استخوانی سفت و تجزیه ناپذیر در تمام گذر زمان، بر بدن کسی یا در تکه خاکی زنده باقی می‌مونه و هیچ چیز، تاکیدا هیچ خاک، آب و آتشی نمی‌تونه محوش کنه و نه حتی مرگ، شوربختی زندگان.

دکتر بعد از معاینه چشم‌های لویی درحالی که روی برگه زرد رنگ اطلاعاتی می‌نوشت، با نگاهی متمرکز لویی رو برانداز کرد و به سمتش رفت.

لویی بعد از اتمام کار در انتشارات برای دیدن دکتر رفته بود چرا که در اون‌ روز شلوغ حتی نمی‌تونست لبخند آلیس رو به فاصله دو میز ببینه و درحال آماده شدن برای سرکار رفتن متوجه خطوط سطحی اطراف چشمش شد چون حین مطالعه و نوشتن مجبور به ریز و جمع کردن چشم‌هاش بود.

البته که قبل‌ها وقتی به سالمند بودن فکر می‌کرد، با این تصور که خودش رو بازنشسته کرده و تنها طبق آنچه که آرزو داشت کتاب می‌نوشت، احساس شعف بهش دست می‌داد اما در بحوبه‌ جنگ با دیدن مردان پیری که نه می‌تونستن کار کنن، نه بجنگن و نه از خانواده‌شون مراقبت کنن ترجیح می‌داد که تا ابد جوان باقی بمونه.

«آقای تاملینسون‌ لطفا این رو برای من بخونید.»

دکتر برگه رو به دست لویی داد و کنار لویی که روی صندلی نشسته بود ایستاد.

«هنگام درد پی-»

«نه!»

دکتر با گرفتن دست لویی که برگه رو نگه داشته بود حرفش رو قطع کرد.

دست لویی رو از صورتش فاصله داد و با فشردن پیشانی پسر، سر اون رو به عقب کشید.«باید حین مطالعه صورتت رو از برگه دور نگه داری وگرنه عینک هم کمک چندانی بهت نمی‌کنه.»

«خیلی خب.»

لویی با خستگی زمزمه کرد و برگه رو به سمت دکتر گرفت.
نگاهش به روزنامه روی میز دکتر افتاد که با تیتر جنجالی اون روز توجه دکتر هم جلب کرده بود.

رئیس انتشارات از لویی درخواست کرده بود که تا مدتی به تنهایی از کوچه و خیابان‌های خلوت عبور نکنه چون پسر تشنه دردسر بالاخره با نوشتن گزارشش در صفحه اول روزنامه، غوغایی در شهر به پا کرده بود.

The Red Hills [L.S]Where stories live. Discover now