"Chapter 1" GLADIATOR

181 36 76
                                    

First shot :

فرار از چنگ هیولایی به نام دشمن؛

نفس های سنگینش از ریتم خارج شده بود.
سوزشی سهمناک در جای جای بدنش احساس می‌کرد.سینه‌‌اش از فرط هجومِ هوا و کف پاهای برهنه‌اش از برخورد با خاک و سنگریزه های کوهستان میسوخت.اما این درد ، حتی اگر منجر به مرگ می‌شد باز هم نباید متوقفش می‌کرد.میدوید.در تاریکی شب و در فرار از صدای پای سربازان مسلح در پشت سرش ، چنان که انگار تحت تعقيب فرشته‌ی مرگ باشد میدوید.
خبری از غرش آسمان و باران های لحظات حساس نبود.گرمای سوزان تابستان حتی در خنکای تاریکی شب هم مثل آتش به پوستش تنیده و موهای خیس و به هم ریخته‌اش را به پیشانی و اطراف صورتش چسبانده بود‌‌.
لباس های سفیدش از هر گوشه‌به خون آغشته شده‌ و پاهایش از شدت زخم به گز گز افتاده بود‌.اما با‌ این‌حال میدوید. با سرعتی که هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کرد قدرتش را در بدن داشته باشد میدوید.تمام کشورش به دست دشمن افتاده بود و خوب می‌دانست که هرچقدر هم بدود در نهایت به چنگ دشمن خواهد افتاد اما...با این‌حال باز هم میدوید.شاید چون هنوز در اعماق قلبش به سر رسیدن برادر عزیزش امید داشت.شاید چانیول فقط چند لحظه بعد پیدا می‌شد و از شر سربازان خونخوار تانگ نجاتش می‌داد.و شاید همین‌ شاید ها بود که بعد از از دست دادن پدر و مادرش در آن جنگ مهیب ، تا الان زنده نگهش داشته بود.

《بایست!》
《دیگه نمیتونی فرار کنی...》

با وهم نگاهی به پیش پایش انداخت.یک پرتگاه خیلی آشنا در مقابلش بود.از همان جا شروع به فرار کرده بود پس چرا الان دوباره به همان جان بازگشته بود؟!

《 خوب پایین صخره ها رو نگاه کن...اجساد رو میبینی؟!اگه فقط یک قدم جلوتر بری توام به اون ها خواهی پیوست》

تعداد بیشماری زن و دختر جوان ، همگی خودشان را از صخره ها به پایین پرت کرده و جان سپرده بودند.برای فرار از آلوده شدن به دست های کثیف و بی رحم دشمن ، برای تبدیل نشدن به یک غنیمت جنگی اینگونه به زندگی خود پایان داده بودند.دره ای که از خون عفیف و زلال زنان سرزمینش به دریایی جوشان مبدل گشته بود ، حالا آغوشش را به روی " بی‌یور" هم باز کرده بود اما:

《نه...من نمیخوام...نمیخوام بمیرم》

با درماندگی زیر لب زمزمه کرد و گریه‌کنان سرش را به طرفین حرکت داد.
به عقب چرخید تا راهش را برای فرار عوض کند اما بلافاصله گرفتار شد.

《یااااا》
《ولم کن عوضیییی》

با کشیده شدن موهایش در چنگ سرباز ناله‌ای کرد و ناسزایی گفت.اما برای همه‌ی این ها کمی دیر شده بود.تعداد زیادی سرباز اورا در محاصره انداخته و حالا کاملا دست او را از فرار کوتاه کرده بودند.

《به نظر نمیاد جزو اشراف زاده ها باشی.ولی از اون‌جایی که خیلی خوشگلی...شکار خوبی هستی》

𝑮𝒍𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒐𝒓 | گلادیاتورWhere stories live. Discover now