The eighth shot :
خزان زندگی ؛
سفر سختی بود.این بازگشت حتی از دور رفت هم سخت تر بود.چانیول به شدت منتظر بود و انتظار همیشه کار را به مراتب سخت تر میکرد.احساس میکرد روز ها و شب ها طولانی تر شده و زمان دیرتر میگذرد.البته که به خاطر نزدیک بودن پاییز و شروع تغییر فصل ، باد و باران بیشتر شده بود و این جدا سبب میشد که کشتی آرام تر حرکت کند و درنتیجه زمان بازگشت از زمان رفت طولانی تر بشود.به هنگام بازگشت چهل و پنج روز به روی آب بودند و بالاخره در یک شب بارانی کشتی به مقصد رسیده بود.همه جای شهر خیس بود و باد شدیدی میوزید.هوا نیز همچون قلب مشتاق چانیول آشوب بود.
به محض توقف کشتی هردو با شتاب پیاده شدند و دوان دوان خود را به کاخ چانگهی رساندند.انقدر با سرعت دویده بودند که قلب بکهیون دوباره به درد آمده بود اما از آنجایی که به هیچ عنوان نمیخواست چانیول را متوجه مشکلش بکند نه تنها هیچ اعتراضی به عمل نیاورده بود بلکه حتی دستش را هم نتوانسته بود به سینه بفشارد.فقط امیدوار بود که حداقل تا زمان وصل آن دو خواهر و برادر ، قلب بیمارش با او بسازد و تصمیم به خاموشی ناگهانی نگیرد.《قربان.شما کی رسیدین؟》
با دیدن هییوُو در مقابل ورودی تالار کاخ ، هردو به ناچار ایستادند.به خاطر شدت باران لباس هایشان حسابی خیس و گِلی شده بود.یُوو با کنجکاوی و تعجب نگاهشان میکرد. بکهیون همیشه از دویدن پرهیز میکرد.چه اتفاقی افتاده بود که این چنین دویده بود؟صورتش از شدت دردی که بدنش پنهانی تحمل میکرد کبود شده بود اما برایش به شدت عجیب بود که چرا از دردی که داشت دم نمیزد.
《 چرا توی مهمانسرای اسکله نموندین تا بارون بند بیاد؟ خیس آب شدین ممکنه سرما بخورین》
بکهیون همچنان نفس نفس میزد.دلش میخواست همانجا شمشیر بکشد و گردن آن مرد چاپلوس و دو رو را قطع کند.برای یک سرماخوردگی ابراز نگرانی میکرد درحالی که مطمئن بود او شاید حتی بیشتر از پدر خودش برای مرگش لحظه شماری میکند.
《 اگه نگهبان دم در کاخ این حرفو بهم میزد راحت تر باورش میکردم یُوو》
《 قربان...》
《 به خوابگاهم میرم.بگو برام آب گرم کنن میخوام حمام کنم》
《 همین الان عالیجناب》
《 بیور رو هم بفرست پیشم.امشب لازمش دارم》
ابرو های مرد نگهبان با شنیدن این خواسته بالا دوید.بکهیون داشت به میل خود مرگ را به بستر میطلبید.این باورکردنی نبود.
《قربان.نمیخواین قبل از این کار یکبار پدرتون رو ملاقات کنین؟منظورم اینه که اگه امشب آخری...》
بکهیون که اصلا دلش نمیخواست چانیول از این ماجرا آگاه شود به ناگه با خشم یقهی لباس آن مرد داغ تر از کاسهی آش را گرفت و چند قدم عقبتر برد ، سپس با لحنی مغضوب اما آرام در کنار گوشش به حرف آمد.
YOU ARE READING
𝑮𝒍𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒐𝒓 | گلادیاتور
Romanceچانیول یک سرباز اهل باکجه است که پس از شکست بزرگ در جنگِ با شیلا ، به دنبال خواهر پانزده سالهی خود که احتمال میدهد به دست دشمن اسیر افتاده میرود اما متاسفانه در بحبوحهی فاجعهی پس از جنگ ، در یکی از بنادرِ شیلا به دست یک گروهِ پرورشِ گلادیاتور...