"Chapter 5" GLADIATOR

136 40 85
                                    

The fifth shot :

سفر به زندگی ؛

"خیالتون راحت باشه پدر.بهتون قول دادم.قبل از اینکه زمستون سر برسه بر خواهم گشت"

هی‌یُوو که پشت در اتاق فرمانروا به گوش ایستاده بود با شنیدن صدای قدم های بکهیون کنار رفت. بکهیون از اتاق پدرش که خارج شد ، او را حسابی دستپاچه دید و فورا متوجه اتفاقی که افتاده بود شد اما از آنجایی که می‌دانست برای دخالت در تصمیمات پدرش هیچ قدرتی ندارد فقط نادیده اش گرفت و رفت.
اما هی‌یُوو که تقریبا تمام مکالمه‌ی بین آن دو را شنیده بود شتاب زده وارد اتاق فرمانروا شد.

《 عالیجناب...》

《 چیشده یُوو؟از کی تاحالا بدون اجازه گرفتن وارد خوابگاهم میشی؟》

مرد با بدقلقی غرید و نگهبان بیچاره فورا عقب رفت تا اول اجازه بگیرد و بعد وارد شود اما...

《 وایستا..لزومی نکرده بری.بگو ببینم چی باعث شده اینطوری دست و پای خودتو گم کنی؟》

《 قربان...شما همین الان به عالیجناب بکهیون اجازه‌ی سفر دادین!میتونم بپرسم چرا؟》

《خب؟به نظر تو نباید بهش اجازه میدادم؟》

نفسی گرفت و به آرامی جلوتر رفت.مشخص بود که ذهنش به چه افکاری مشغول شده. احتمالا فکر میکرد که ممکن است این یک نقشه برای فرار باشد.حالا همه برای چانگ‌هی دایه‌ی مهربان تر از مادر شده بودند که این گونه مراقب بودند یک وقت بکهیون از چنگالشان در نرود.

《عالیجناب.اگه ایشون بخوان فرار کنن چی؟》

آه تلخی کشید و لبخند بی‌جانی زد.

《 نگران نباش یُوو...اون فرار نمیکنه》

《ارباب.من احساس شمارو درک میکنم اما این بحث جان و زندگیه. ممکنه برای نجات خودشون بخوان فرار کنن》

《 اون فرار نمیکنه یُوو چون هیچ جایی رو برای رفتن نداره...و همینطور هیچ کسی رو!》

صدایش را بالا برد و با جملات قاطعانه اش بحث را تمام کرد.تلخ بود اما حقیقت داشت آن جمله. بکهیون نه جایی برای فرار داشت و نه کسی را که بخواهد با او فرار کند بدون آنکه جانش به خاطر بیوفتد.در نهایت برمی‌گشت و پدرش کاملا از این بابت مطمئن بود.
او به بهانه‌ی سفر قبل از مرگ از پدرش سه ماه فرصت گرفته بود تا با چانیول به تانگ رفته و خواهرش را برایش پیدا کند اما پایان این سفر چیزی نبود که او بتواند حتی حدسش را بزند.زندگی سرزمین بازی های غافلگیرانه بود و تاس جدید این بازی ، بکهیون!

𝑮𝒍𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒐𝒓 | گلادیاتورWhere stories live. Discover now