Third shot :
بازار آدم فروشی ؛
"بی محابا بر طبل جنگ میکوبند و جنگ که شد ، آن ها به سقف امن خانه های زرین خود پناه میبرند و این ماییم که هدف گرفته شده و میمیریم.
سرباز ها دیر میفهمند که جنگ فقط یک بازیست.این را زمانی متوجه میشوند که نیمهجان در بیرون میدان افتادهاند و از دور به ماجرای تکراری و از پیش تعیین شدهی بازی نگاه میکنند.
به دنبال پایان خوب قصه میگردم.کجا میتواند باشد؟چه کسی پایان را دیده؟کِی به پایان خواهد رسید این قیل و قال و کشمکشِ تاج و تخت ها؟
از فرط جنگ و خون و ظلم به ستوه آمده ، در جوانی مو سپید کرده ایم ما...
ما مردم بیگناهی که همواره تاس های بازی تلخ سیاست بودیم...که هرکجا که خواستند مارا پراکندَند و خونمان را از مرز های سیاهی که میبافتند چکاندند.عشق و انسانیت را به قهقرا کشانده و با سفسطه خود را تبرئه کردند.با مردم چه ها که نکردند...چه ها که نکردند!"《حالت خوبه؟》
با پیچیدن یک صدای لطیف در گوش هایش نگاه حزینش را از پنجرهی رو به کوچه گرفت و به عقب چرخید.چهرهی ارباب جدیدش به شدت زیبا و چشم نواز بود اما لعنت به این زیبایی.او زادهی شیلا بود.مردی از تبارِ عاملین ِ نابودی کشور آن سربازِ آواره...
" همهی این طلاها به تو تعلق میگیره اگر که بتونی درکوتاه ترین زمان ممکن پسر فرمانروای چانگهی رو بکشی...گفتی داری به دنبال خواهرت میگردی نه؟مطمئن باش بعد از به دست آوردن این همه طلا نه تنها میتونی خواهرت رو پیدا کنی بلکه حتی میتونی یک زندگی مرفه و مجلل براش درست کنی که تا آخر عمر توی خوشبختی غلت بزنه.پس فقط انجامش بده چانیول...انجامش بده"
خیره در چشم های درخشان ارباب جدیدش ، صحبت های ارباب پیشیناش را برای بار چندم در ذهن خود مرور کرد و گویی که تازه سوالی را شنیده باشد لب به جواب گشود.
《ممنونم.خوبم》
آنها با چه هدف و انگیزه ای به دنبال کشتن پسر جوان فرمانروای استان بودند چانیول هیچ نمیدانست و شاید حتی در بارهاش کنجکاو هم نبود.به هرحال بکهیون به عنوان یک اشرافزادهی شیلایی ، یک دشمن بزرگ برای چانیول محسوب میشد و اگر قرار بود در ازای کشتن او جایزه هم دریافت کند این کار را با نهایت خرسندی انجام میداد.تنها چیز مهم برای چانیول در این لحظه ، فقط و فقط خواهرش بود و نجات خواهرش یک بستگی مهم و حیاتی داشت به آن طلاها...
《 بیا اینو بخور.یه نوشیدنی مقویه.کمک میکنه هرچه زودتر نیروی از دست رفته تو دوباره به دست بیاری》
چشمهایش بی اختیار به دستهای بینقص مرد کوتاه قامت نشست.دلنشین تر از بوی نوشیدنیِ داخل کاسه و چشمنواز تر از نقش های روی خود آن کاسهی گوهرنشان بود دست های او.گویی که متعلق به یک زن بود.

YOU ARE READING
𝑮𝒍𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒐𝒓 | گلادیاتور
Romanceچانیول یک سرباز اهل باکجه است که پس از شکست بزرگ در جنگِ با شیلا ، به دنبال خواهر پانزده سالهی خود که احتمال میدهد به دست دشمن اسیر افتاده میرود اما متاسفانه در بحبوحهی فاجعهی پس از جنگ ، در یکی از بنادرِ شیلا به دست یک گروهِ پرورشِ گلادیاتور...