"Chapter 2" GLADIATOR

188 46 147
                                    

Second shot :

در جست و جوی خوشبختی؛

با حس پاشیده شدن آب گرم به روی صورتش چشم های خسته‌اش را به سختی باز کرد.نگاهی‌ منگ و پریشان به اطراف چرخاند و وقتی متوجه بسته بودن دستانش در بالای سرش شد ، این بار پلک هایش را کامل تر باز و دید اش را تیز تر کرد.

《بیخودی تلاش نکن.نمیتونی جایی بری》

با شنیدن صدای نا آشنای یک مرد دست از تلاش برای باز کردن طنابِ دور دست هایش که به یک قلابِ آویزان از سقف بسته شده بود، برداشت.بزاقش را بلعید و نفسی عمیق در جهت نظم بخشیدن به تپش های شلخته‌ی قلبش کشید.

《تو دیگه کی هستی؟!ای..اینجا کجاست؟!》

چطور سر از چنین مکانی در آورده بود؟چیزی به خاطر نمی‌آورد.آخرین بار بعد از خوردن یک کتک مفصل و برداشتن زخم های بیشمار ، بیهوش شده بود!
جوابی در مقابل سوالش نگرفت اما بلافاصله مردی دیگر وارد آن سیاه‌چال تنگ و تاریک شد.مردی با یک کله‌ی کاملا طاس و ریش های کم پشت و خاکستری رنگ که با یک دست مشغول صیقل دادنشان بود وَ البته...عجیب نگاه میکرد!

《 بالاخره به هوش اومدی؟》

سگرمه های چانیول در هم فرو رفت...

《مگه چند وقت بیهوش بودم؟》

《خیلی نمونده که یک ماه بشه》

《چی میگی؟》

《 شاید بد نباشه یه نگاه به زخم هات بندازی...》

بلافاصله سرش را پایین و نگاهش را به سرتا سر بدنش انداخت‌.حق با آن مرد بود. چانیول آخرین بار به شدت زخمی شده بود اما الان نه تنها هیچ اثری از پانسمان پیچی در بدنش نبود بلکه حتی هیچ درد و سوزشی هم در نواحی زخم هایی که خورده بود احساس نمی‌کرد.

اما خیلی عجیب بود.چون حتی با وجود نجات داده شدن جانش ،باز هم به هیچ عنوان احساس امنیت نمی‌کرد.اگر نیت ناجی اش خیر بود پس چرا مثل یک مجرم در محبس‌اش انداخته بود؟یک جای کار می‌لنگید.

《لهجه‌تون شبیه اهالی باکجه نیست.امیدوارم از شیلا نباشید》

با تردید و اضطراب گفت و منتظر جواب ماند.ترجیح میداد به دست تانگی ها گرفتار شود اما به دست شیلایی ها نه.به خاطر نابودی باکجه ، آن‌قدر از هم کیشان‌‌اش کینه به دل گرفته بود که هر لحظه امکان داشت نفرتش از حس دِین‌اش نسبت به ناجی اش ، پیشی بگیرد و دستش را به ناحق به خون آلوده کند.

《مثلا اگر این‌جا بخشی از خاک شیلا باشه چی میشه؟》

حتی فقط حرف اول کلمه‌ی شیلا کافی بود تا خون در درگ های مردِ گرفتار به جوش در بیاید.با وجودی سراسر غیظ و کین در جای خود جنبید و نگاه سرشار از عطش انتقام‌اش را به مرد طاس مقابلش دوخت.اگر دست و پایش بسته نبود حتما خون‌اش را می‌ریخت.بی درنگ...

𝑮𝒍𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒐𝒓 | گلادیاتورWhere stories live. Discover now