🌊بهت قول میدم🌊

161 32 16
                                    

و دلیل شوری آب اقیانوس‌ها اشک‌های او بود... 

******************
پارت اول: بهت قول میدم

من دست‌هات رو می‌گیرم و درمانت میکنم، این رو بهت قول میدم!

******************

در حال نواختن ساز مورد علاقه‌ش بود. زمانی که آرشه رو روی سیم‌های ویالون به حرکت در می‌آورد، می‌تونست درگیری تمام سلول‌هاش رو احساس کنه. اصلاً متوجه اطرافش نبود! موسیقی در نظر پسر پُلی برای رسیدن به احساسات خوب بود! اصلاً موسیقی برای بخشیدن پر پرواز اختراع شده بود. 

بعد از گذشت یک ساعت دست از نواختن برداشت. حالا احساس میکرد نیاز به سکوت مطلق داره؛ برای همین هر دو سمعکش رو از گوش‌هاش بیرون کشید. کامل ناشنوا نبود؛ بلکه یک اتفاقی باعث آسیب به گوش‌هاش شده بود. 

بعد از اینکه سمعک رو از گوش‌هاش بیرون کشید، روبه‌روی آکواریم شخصیش نشست. ماهی‌های مختلف توی چهارچوب شیشه‌ای مشغول زندگی بودند. حیوان مورد علاقه پسر وال بود؛ اما می‌دونست نمیتونه یکی از اون‌هارو داشته باشه. حتی عاشق نهنگ‌ها بود! اصلاً ییبو تمام چیزهایی که به دریا مربوط می‌شد رو دوست داشت؛ طوری که دلش می‌خواست خودش هم تبدیل به یک ماهی بشه و کنار اون‌ها زندگی کنه. 

هرچند می‌دونست یک روز به رویاش می‌رسه. ییبو دوست داشت یک غواص بشه؛ حتی تمرین‌هاش رو شروع کرده بود! اون رویای رفتن به اسپانیارو داشت. یکی از زیباترین آکواریوم‌های دنیا اونجا قرار گرفته بود. 

ییبو همیشه خودش رو توی اون آکواریم در حال غواصی می‌دید! می‌دونست به محض گرفتن مدرکش سفر خودش رو به اسپانیا شروع میکنه و یک روزی دست در دست وال‌ها شروع به رقصیدن میکنه! 

بعد از نگاه کردن به آکواریوم بلند شد و به سمت یخچال رفت. عجیب هوس نارنگی کرده بود. ییبو عاشق نارنگی بود و حتی زمانی که فصلش نبود، از این میوه ذخیره داشت. زندگیش پیوند نزدیکی با این میوه نارنجی‌رنگ داشت. بعد از خوردن نارنگی باید برای رفتن به محل کارش آماده میشد؛ جایی که با وجود آدم‌های غمگین، حس خوبی داشت. 

ییبو توی بیمارستان روان‌پزشکی کار میکرد. آدم‌هایی با سندروم‌های مختلف اونجا زندگی می‌کردند و ییبو تقریباً پرونده تمامی اون‌هارو خونده بود. شاید نمی‌تونست برای درمان اون‌ها کاری کنه؛ اما با این حال به حرف‌هاشون گوش میداد و حتی گاهی اوقات توی شیطنت‌هاشون باهاشون همکاری میکرد. 

از خونه بیرون رفت و برای هر کدوم از بیمارها چیزهایی که درخواست کرده بودن رو خرید. این کار حس خوبی رو به ییبو می‌بخشید؛ چون در نظرش تونسته بود به بقیه کمک کنه. همه وسیله‌هارو توی کیفش جای داد و بعد به سمت مقصد اصلی حرکت کرد. وقتی به بیمارستان رسید، یکی از نگهبان‌ها جلوش رو گرفت و گفت:

𝑌𝑜𝑢 𝑎𝑟𝑒 𝑎 𝑑𝑟𝑜𝑝 𝑜𝑓 𝐺𝑂𝐷Where stories live. Discover now