سکسکه

45 22 40
                                    

پارت پنجم: سکسکه
من سکسکه میکردم و کتک می‌خوردم، تو اما تجربه من رو نداشته باش!

########

ییبو نمی‌دونست اما بازی بدی رو با قلبش شروع کرده بود‌. اطراف اون محوطه بسته بود؛ اما با این حال نباید قلبش نرم میشد. هرچند ییبو همیشه اینطور بود‌. اون حتی توی دوران کودکی برای آب شدن بستنی‌ها هم گریه میکرد.

همین باعث میشد خیلی از افراد اون رو اذیت کنند و هیچ دوستی نداشته باشه. هرچند ییبو با یادآوری اون روزها خنده‌ش می‌گرفت؛ اما نمی‌تونست از این موضوع چشم‌پوشی کنه که هیچوقت دوستی نداشت.

حالا توی دهه بیست‌سالگی زندگیش تنها هایکوان و افرادی که توی بیمارستان روانپزشکی بستری بودن، دوست‌هاش بودند. هرچند افرادی که درمان میشد رو دیگه نمی‌دید یا خیلی از اون‌ها به خاطر وخیم بودن شرایطشون به مکان‌های پیشرفته‌تری منتقل می‌شدند؛ برای همین ییبو به خودش قول داده بود به هیچ بیماری وابستگی پیدا نکنه و تا اینجای کار موفق بود.

اون اطراف رو چک کرد و وقتی هیچ چیز مشکوکی ندید، به سمت جان برگشت و آروم گفت:

از کنارم تکون نمی‌خوری، باشه؟

و جان با تکون دادن سرش حرف ییبو رو تایید کرد. ییبو آروم دست جان رو گرفت و مرد رو پشت سرش کشوند. با احتیاط از سالن عبور کردند. جان با دقت پشت سر ییبو حرکت میکرد و کوچکترین صدایی ایجاد نمیکرد.

قلبش داشت برای دیدن محیط بیرون و حس بارون بی‌قراری میکرد. از توی اتاق موندن خسته شده بود. وقتی به در مخصوص رسیدن، ییبو نفس عمیقی کشید. کلید رو توی دستش گرفت و به سمت جان برگشت. به چشم‌های مرد خیره مونده بود. آروم بود، آروم‌تر از هر زمانی. دستش رو فشرد و گفت:

از اعتمادی که بهت کردم سواستفاده نکن.

جان کمی به چشم‌های گیرای ییبو خیره موند و بعد گفت:

قول میدم.

ییبو سعی کرد به این قول و به اون چشم‌ها اعتماد کنه؛ برای همین کلید رو توی قفل چرخوند و اون رو باز کرد. کنار رفت و اجازه داد اول جان بیرون بره. مرد بلافاصله بعد از خروجش قطره‌های بارون رو روی صورتش حس کرد. هوا سرد بود؛ اما حس خوبی داشت. دستش رو زیر بارون برد و چشم‌هاشو بست. می‌خواست باور کنه الان زیر سقف آسمونه!

ییبو گوشه‌ای ایستاد و نگاهش رو به جان داد که چطور داشت از بارون لذت می‌برد. ناخودآگاه لبخندی زد. واقعاً این آدم‌ها زندانی بودند و ییبو دلش می‌خواست به همه اون‌ها آزادی ببخشه. جان گوشه‌ای نشست... فقط می‌خواست از صدای بارون و بوی اون لذت ببره. ییبو هم عاشق بارون بود؛ اما علاقه‌ش به رقصیدن زیر بارون خیلی بیشتر بود.

از طرفی می‌‌دونست جان به رقص و موسیقی علاقه داره؛ برای همین می‌خواست با این کار توجه جان رو به خودش جلب کنه. حرکاتش آروم و باوقار بود. همزمان با شنیدن صدای قطرات باران مشغول طراحی رقص شد. تا حالا این رقص رو هیچ‌کجا و جلوی هیچکس انجام نداده بود و حالا جان تبدیل به اولین نفری میشد که این صحنه رو می‌دید.

𝑌𝑜𝑢 𝑎𝑟𝑒 𝑎 𝑑𝑟𝑜𝑝 𝑜𝑓 𝐺𝑂𝐷Where stories live. Discover now