🌊پسر توت‌فرنگی🌊

36 18 50
                                    

پارت ششم: پسر توت‌فرنگی

من پسر توت‌فرنگی رو میخوام، همونی که همیشه لبخند میزنه!

******************

هایکوان اینجا چیکار میکرد؟ استرس گرفت، مخصوصاً که لباس‌هاش خیس بود. قبل از اینکه بتونه جوابی بده، هایکوان جلوتر از ییبو راه افتاد و گفت:

بیا اتاقم ییبو!

ییبو پشت سر هایکوان حرکت کرد و وارد اتاقش شد. واقعاً هیچ دلیلی نداشت که برای خیس بودن لباس‌هاش ارائه بده. روبه‌روی میز ایستاد و منتظر موند تا مرد مواخذه‌ش کنه. بعد از مدتی صدای مرد توی گوشش پیچید:

پیش شیائو جان بودی؟ 

ییبو سری تکون داد. از دروغ گفتن خوشش نمیومد. هرچند اگه دروغ می‌گفت حرکات دستش و لرزش صداش اون رو لو میداد. هایکوان نفس عمیقی کشید و گفت:

ییبو بهت بارها گفتم با بیمارها رابطه صمیمی ایجاد نکن. اون کسی که در آخر صدمه می‌بینه، تویی.

ییبو به چشم‌های هایکوان خیره شد و گفت:

شیائو جان حالش خوبه واقعاً. فقط نیاز به یک دوست و همراه داره. پدرم بهم اجازه داده کنارش باشم. حتی پرونده‌‌ش رو بهم سپرد. 

هایکوان سری تکون داد و گفت:

درسته، ولی نه تا نصفه‌شب.‌ تو داری چیکار میکنی ییبو؟ من واقعاً نگرانتم. 

ییبو به چشم‌های هایکوان خیره موند و گفت:

گا تا حالا شده احساس کنی یکی رو سال‌هاست می‌شناسی؟ یکی که دلت می‌خواد بهش کمک کنی تا از پیله‌ش بیرون بیاد و پروانه بشه؟ جان برای من همونه. اون پر از استعداده، من میتونم شوق زندگی رو توی چشم‌های اون ببینم. این مکان برای آدمی مثل اون نیست.

هایکوان در‌ جواب پسر گفت:

تو منجی نیستی ییبو. 

پسر سریع‌ گفت:

من نمیخوام منجی باشم. من فقط ییبوام. 

هایکوان چشم‌هاش رو بست. انگار می‌خواست آروم بشه. بعد از چند ثانیه گفت:

مشکل من همینه. تو ییبویی و‌ هیچکس توی دنیا شبیه‌ت نیست. تو بیش از حد به بیمارها نزدیک میشی و این منو نگران میکنه. ما به بیمارها دارو می‌دیم تا رفتارهای خطرناکشون کنترل بشه؛ اما تو با نزدیک‌ شدن به اون‌ها، ممکنه داروهارو بی‌اثر کنی. 

ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت:

گاهی آدم‌ها به دارو نیاز ندارن. گاهی نیاز به هم‌صحبت دارن. 

ییبو معنای تنهایی رو می‌فهمید. اون بیشتر اوقات تنها بود و سعی میکرد با سازهای موسیقیش یا آکواریومش این تنهایی رو پر کنه؛ اما وقتی تاریکی همه‌جارو فرا می‌گرفت، ییبو تازه می‌فهمید چه دردی رو داره میکشه. شب‌ها ترسناک بودن و تنها موندن توی شب ترسناک‌تر. به هایکوان خیره شد و گفت:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 7 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑌𝑜𝑢 𝑎𝑟𝑒 𝑎 𝑑𝑟𝑜𝑝 𝑜𝑓 𝐺𝑂𝐷Where stories live. Discover now