𝐏𝐚𝐫𝐭 4

1.1K 220 33
                                    

« قبل از شروع پارت ووت و کامنت یادتون نره 🌊🐚 »

بوسه سبکی روی پیشونی دخترش که حتی تو خواب هم هق میزد گذاشت و روی موهای بلندش رو نوازش کرد.
دیروز واکسن "DTap" (دیفتری، کزاز و سیاه سرفه) رو زده بود و کل شب گذشته تب داشت. دومنیکو مجبور شده بود تا صبح ازش پرستاری کنه و امروز هم تا همین چند لحظه پیش گریه و بی قراری می‌کرد.

وقتی از پایین بودن تبش مطمئن شد از کنارش بلند شد که صدای آروم میلی رو شنید. "بابایی میشه امشب هم بمونی پیشم؟ "
به سمتش برگشت و به چشم‌های نیمه باز و سرخش خیره شد و لبخند نرمی روی لب‌هاش نشست، نیم نگاهی به تخت کوچیک میلی انداخت و زمزمه کرد "فکر کنم باید یکم مهربون بخوابیم. "

کنارش روی تخت درازکش شد و سعی کرد طوری که با دست چپش برخوردی نداشته باشه دستش رو دور بدن میلی حلقه کنه. "درد نداری؟ "
دخترک جای سرش رو روی بازوی پدرش راحت کرد و سری تکون داد. "نه، خیلی کوچولوعه دردم.
میگم..بابایی..کسی نمیاد منو ببینه؟ "

دومنیکو متعجب به چهره دخترش خیره شد "کسی بیاد؟ منظورت چیه؟ "

میلی با احتیاط به سمت راستش که پدرش بود چرخید و کلافه گفت "چرا هیچی نمیدونی بابا؟ وقتی یکی مریض میشه بقیه میرن دیدنش؛ یادم نیست بهش چی میگن ولی آدم‌های سالم میرن دیدن کسی که مریض شده، بعد بهش چیزای خوشمزه میدن، گل هم براش میبرن.
کسی نمیخواد بیاد منو ببینه؟ اینهمه گریه کردم کلی هم درد داشتم. "

دومنیکو شوکه پلکی زد و سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره. رو به دخترش که تا چند دقیقه قبل از شدت خستگی توان باز نگه داشتن چشمهاش رو نداشت و حالا ظاهراً بحث به عیادت اومدنش حتی از خوابش هم جذاب تر شده بود جواب داد "میخوایی برای عیادتت بیان؟ مگه زخم شمشیر خوردی میلی؟ "
"خب..خب دردم اومد. گریه هم کردم، مریضم شدم..مگه بس نیست؟ بیان عیادت دیگه بابا، دستم سوراخ شده، آ ببین..میبینی سوراخ شده خون هم اومده؟ تازه درد هم می‌کنه ببین آیییی..."

پشت بند حرفش انگشتش رو روی رد متورم سوزن روی بازوش فشرد و صدای فریادش بلند شد. دومنیکو هول زده نیم خیز شد و با گرفتن دستش انگشتش رو از بازوی دردناکش فاصله داد.
خیره تو چشم های به اشک نشسته میلی ناباور زمزمه کرد "چیکار داری می‌کنی؟ "

چونه لرزون و لب‌هایی که به پایین متمایل شده بودند خبر از شروع دوباره گریه دخترک میداد. هرچند برخلاف تصور دومنیکو میلی میل به اشک ریختنش رو کنترل کرد و در حالی که بینیش رو بالا میکشید با صدای گرفته ناشی از بغضش پچ زد "میخواستم ببینی خیلی درد داره. "
"باشه عزیزم، باشه فهمیدم. حالا بخواب قول میدم فردا بیان عیادتت. "

و اینطوری بود که بعد از ظهر روز بعد، طبق قول دومنیکو عمارت کاستلو میزبان « عیادت کنندگان » میلی بود.
طبق سفارش دومنیکو هدایا و دسته گل‌هایی که شامل گل‌های مورد علاقه میلی بودند آماده شده بودند و جمعیتی غریب به بیست و پنج نفر تو گروه‌های دو تا پنج نفره تحت عنوان خانواده با روی خوش، دسته گل، هدیه و خوراکی مورد علاقه میلی که البته همه رو پدرش تهیه کرده بود، وارد اتاق میلی می‌شدند و دومنیکو هربار در جواب سوال "اینا کین؟ " میلی که زیر گوشش پرسیده می‌شد زمزمه می‌کرد "همکارها و آشناهای من هستند. "

NIGHT HUNTER - KOOKVWhere stories live. Discover now