part 3

100 13 0
                                    

ساعت کاری تموم شد و فلیکس رفت سمت رستوران
هنوز نمیتونست اتفاق امروز رو فراموش کنه ، همش میگفت
_اخه چرا امروووز...چرااا؟ نباید باهاش روبرو میشدم
وقتی رسید یه بسته مرغ سوخاری گرفت و بعد از ینکه از رستوران رفت بیرون سوار اتوبوس شد
اتوبوس انقدر ساکت بود که داشت خاطراتش رو مرور میکرد

Felix:
همون روز اول که زنگ خورد دست هان رو گرفتم و یواشکی سمت اتاق هنر رفتم
دور و برمو نگاه کردم که کسی نباشه فقط خدا خدا میکردم نگهبان نیاد و گرنه مجبور میشدیم تنبیه بشیم
^هی پسر بعدا هم میتونی بیای اینجا از الان بکش بیرون، واهاااییی من الان گشنمه لیکس بیا بریییمT_T
_نه الان بهترین وقته دیگه اون مزاحما دنبالمون نیستن
به کلاب هنر رسیدیم و سمت در رفتم رو به جیسونگ وایسادم ، یذره نگران بود .
_هانی اماده ای بریم تو
^اوهوم فقط زود بریم خونه
در اتاق هنر رو باز کردم و باورم نمیشد ، چرا اینجا هم بخت خوبی نداریم ؟ بازم اووون ؟ اون پسر هیونجین نشسته بود و روی بوم نقاشی میکشید ، داشت قلموش رو روی بوم میکشید و برداشتش تا ما رو دید از جاش پرید
+هیییی شما ها اینجا چه غلطی میکنییین؟تغیبم کردییین؟
_چییییی فک کردی بیکاریم تغیبت کنیم ، ما الان اومدیم چون میخواستیم شما مزاحما دنبالمون نیاین
اون اومد جلو و جلوی دهنم رو گرفت ، خیلی عصبانی بود
هان فقط خودش رو دور گرفته بود
+به اونا درباره این هیچی نمیگین ، در واقع به هیچکس نمیگین ، هی با تو هم هستم جیسونگ
انگشتای بلندش روی دهنم بود و جیسونگ از همون اول فقط خشک شده بود
دستش رو برداشت و گفت
+همین الان بزنین به چاک تا با سر و صداهاتون نگهبان رو خبر نکردین

صدام رو پایین تر اوردم و ازش فاصله گرفتم
_تو چرا میخوای کسی نفهمه؟
+به تو ربطی داره؟
با پوزخند رو بهش وایسادم
_نه فقط باید دلیل داشته باشم که به کسی نگم
اخماش رفت تو هم و دلش نمیخواست بگه ، نفس عمیقی کشید و دوباره سر جاش نشست و قلموش رو برداشت و مشغول ادامه دادن نقاشیش شد
+پدرم با این مشکل داره چون...چه میدونم....انگار عشق اولش نقاش بوده و اون هیچ وقت راجبش حرف نمیزنه و تنها چیزی که میدونم اینه که عشق اولش مامان من نبوده
_اهاا،بعد اگه بفهمه چیکار میکنه؟
+احتمالا تا دو هفته نزاره بیام بیرون
_اهاا
+خب حالا نمیخواین گم شین ؟
_اکی فقط به یه شرط
+چه شرطی ؟
_دیگه اذیتمون نکنین ، هم تو هم دوستات
+باشه بابا فهمیدم ، حالا برین بیرون اگه نگبان بیاد هیچوقت نمیتونم به ایجا بیام و مجبورم اذیتتون کنما ، فقط اگه بفهمم چیزی در باره من و این کلاب سر زبونا عه پوست دوتاتون رو میکنم
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و بدون هیچ حرفی دست هار رو گرفتم و از کلاب رفتیم بیرون و از  اونجا رفتیم بیرون و.

Writer:

فلیکس یهو از خاطرات قشنگش برون پرید ، از اوتوبوس پیاده شد و سمت خونش حرکت کرد .
اون خاطرات اولاش قشنگن ولی بعدش پایان خوبی نداشت و فلیکس به خاطرش یک سال توی افسردگی بود و به یاد اوردن اون خاطرات نمکی روی زخماش بود . رفت خونه و خودش رو روی تخت انداخت و بدون اینکه شامش رو بخوره یهو خوابش برد

...Where stories live. Discover now