ساعت کاری تموم شد و فلیکس رفت سمت رستوران
هنوز نمیتونست اتفاق امروز رو فراموش کنه ، همش میگفت
_اخه چرا امروووز...چرااا؟ نباید باهاش روبرو میشدم
وقتی رسید یه بسته مرغ سوخاری گرفت و بعد از ینکه از رستوران رفت بیرون سوار اتوبوس شد
اتوبوس انقدر ساکت بود که داشت خاطراتش رو مرور میکردFelix:
همون روز اول که زنگ خورد دست هان رو گرفتم و یواشکی سمت اتاق هنر رفتم
دور و برمو نگاه کردم که کسی نباشه فقط خدا خدا میکردم نگهبان نیاد و گرنه مجبور میشدیم تنبیه بشیم
^هی پسر بعدا هم میتونی بیای اینجا از الان بکش بیرون، واهاااییی من الان گشنمه لیکس بیا بریییمT_T
_نه الان بهترین وقته دیگه اون مزاحما دنبالمون نیستن
به کلاب هنر رسیدیم و سمت در رفتم رو به جیسونگ وایسادم ، یذره نگران بود .
_هانی اماده ای بریم تو
^اوهوم فقط زود بریم خونه
در اتاق هنر رو باز کردم و باورم نمیشد ، چرا اینجا هم بخت خوبی نداریم ؟ بازم اووون ؟ اون پسر هیونجین نشسته بود و روی بوم نقاشی میکشید ، داشت قلموش رو روی بوم میکشید و برداشتش تا ما رو دید از جاش پرید
+هیییی شما ها اینجا چه غلطی میکنییین؟تغیبم کردییین؟
_چییییی فک کردی بیکاریم تغیبت کنیم ، ما الان اومدیم چون میخواستیم شما مزاحما دنبالمون نیاین
اون اومد جلو و جلوی دهنم رو گرفت ، خیلی عصبانی بود
هان فقط خودش رو دور گرفته بود
+به اونا درباره این هیچی نمیگین ، در واقع به هیچکس نمیگین ، هی با تو هم هستم جیسونگ
انگشتای بلندش روی دهنم بود و جیسونگ از همون اول فقط خشک شده بود
دستش رو برداشت و گفت
+همین الان بزنین به چاک تا با سر و صداهاتون نگهبان رو خبر نکردینصدام رو پایین تر اوردم و ازش فاصله گرفتم
_تو چرا میخوای کسی نفهمه؟
+به تو ربطی داره؟
با پوزخند رو بهش وایسادم
_نه فقط باید دلیل داشته باشم که به کسی نگم
اخماش رفت تو هم و دلش نمیخواست بگه ، نفس عمیقی کشید و دوباره سر جاش نشست و قلموش رو برداشت و مشغول ادامه دادن نقاشیش شد
+پدرم با این مشکل داره چون...چه میدونم....انگار عشق اولش نقاش بوده و اون هیچ وقت راجبش حرف نمیزنه و تنها چیزی که میدونم اینه که عشق اولش مامان من نبوده
_اهاا،بعد اگه بفهمه چیکار میکنه؟
+احتمالا تا دو هفته نزاره بیام بیرون
_اهاا
+خب حالا نمیخواین گم شین ؟
_اکی فقط به یه شرط
+چه شرطی ؟
_دیگه اذیتمون نکنین ، هم تو هم دوستات
+باشه بابا فهمیدم ، حالا برین بیرون اگه نگبان بیاد هیچوقت نمیتونم به ایجا بیام و مجبورم اذیتتون کنما ، فقط اگه بفهمم چیزی در باره من و این کلاب سر زبونا عه پوست دوتاتون رو میکنم
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و بدون هیچ حرفی دست هار رو گرفتم و از کلاب رفتیم بیرون و از اونجا رفتیم بیرون و.Writer:
فلیکس یهو از خاطرات قشنگش برون پرید ، از اوتوبوس پیاده شد و سمت خونش حرکت کرد .
اون خاطرات اولاش قشنگن ولی بعدش پایان خوبی نداشت و فلیکس به خاطرش یک سال توی افسردگی بود و به یاد اوردن اون خاطرات نمکی روی زخماش بود . رفت خونه و خودش رو روی تخت انداخت و بدون اینکه شامش رو بخوره یهو خوابش برد
YOU ARE READING
...
Romanceروز اول کاره فلیکس ولی به خاطر دیر بیدار شدن دیرش میشه سرکار با یه مشتری ویژه که در گذشته فلیکس روش کراش بود مواجه میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه...