part 6

132 18 0
                                    


صبح که برگشتم مدرسه احساس عجیبی داشتم ، نمیتونستم به هیونجین نگاه کنم نمیدونم چرا ولی خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم ، هروقت میدیدمش یه حس عجیبی توی دلم پخش میشد . به جیسونگ در اینباره حرف زدم و فقط میخندید بهم هر وقت هم که هیونجین رو میدید با شونش رو به شونم میزد که هیونجین رو ببینم ، خسته شدم واای .

موقع ناهار:
^هی فلیکس ! کی قراره بهش اعتراف کنی (با دهن پر)
_چی میگی من که روش کراش نیستم
^نیستی ؟ پس کی هر وقت میبینتش سرخ و سفید میشه ؟
_شاید دلم میخواد به خاطر دیروز ازش تشکر کنم
^این احساس به خاطر تشکر نیست ، این عشقه فلیکس

یذره تو خودم رفتم ، ولی لپام با شنیدن کلمه عشق قرمز شدن و فقط اخم کردم و به غذا خوردنم ادامه دادن . جیسونگ دوباره بحث رو باز کرد
^امروز چطوری میخوای باهاش رو در رو شی
_نمیدونم شاید نرم ، ولی دلم میخوا برم
^برو ولی ضایع بازی در نیار هی سرخ و سفید شی
_باشه ولی من اسم اینو عشق نمیزارما
^اکی بابا فهمیدم

زمان مثل برق گذشت و کلاسا تموم شدن ، نمیدونستم چطور تو چشمای هیون نگاه کنم . هیونجین زود تر رفت من هم یذره معطل کردم و دو دقیقه بعد رفتم سمت اتاق هنر . هیونجین روی یه بوم کار میکرد رفتم پیشش ولی نزاشت اون رو ببینم .
_هی چی داری میکشی
+برو اونور فلیکس ، این محرمانست . حتی تو هم نباید ببینی
_ ترو خداااااا
+نههههه

دستش رو گذاشت روی صورتم و که نقاشی رو نبینم ، تسلیم شدم و به خودم اومدم . احساس گرما روی صورتم بود ، نمیدونستم دستای اون بود که گرم بودن یا فقط قرمز شده بودم . دفترم رو در اوردم و مثل همیشه داشتم لباسای جدید طراحی میکردم ولی تنها فرقی که با همیشه داشت این بود که نمیتونستم بهش نگاه کنم و از همیشه ساکت تر بودم ، سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم و روی لباس تمرکز کنم .
زمان گذشت ، نزدیک شب بود وسایلمون رو جمع کردیم و کیفامون رو برداشتیم تا بریم ، هیونجین رفت بیرون رو چک منه که ببینه نگهبان اون دور و بر هست یا نه
+امنه بیا بریم
رفتم کنارش و پشت سرش وایسادم ، تا در رو بستم نگهبان یهو سر و کلش پیدا شد . هیونجین دستمو گرفت و با سرعت دویید ، من نمیتونستم بهش برسم با اینکه دستم رو میکشید ، انگار قدرتم رو از دست داده بودم .
+فلیکس ! سریعتر بدووو
_م...من...ن...نمیتونممن
+واییی بدووو
کل راهرو رو نگهبان دنبالمون بود که بلاخره به بیرون رسیدیم ، از حیاط مدرسه هم رفتیم بیرون . هیونجین یه متور گنده خوشگل داشت ، یه کلاه داد دستم
+بزار رو سرت
سوار شد و من هم سوار شدم ، خیلی خوشحال بودم که سوار  موتور میشم اونم پشت هیونجین واااییی . موتورش رو روشن کرد و با تمام سرعت گاز داد ، لباس هیونجین رو گرفته بودم که هیون دستام رو گرفت و دور کمرش حلقه کرد
+محکم بگیر وگرنه میوفتی میمیری ، بعد من گردن نمیگیرما
_اوهوم
+خب خونتون کجاست ؟
ادرس رو بهش دادم ، منو تا خونمون رسوند با اینکه زیاد دور نبود ، پیاده شدم و کلاه کاسکت رو از سرم برداشت ولی نرفت و پیاده شد
_عه چ...چرا نمیری خب
+گشنمه میشه بیام تو
_چه پر رو ، باشه بیا تو
زنگ در رو زدیم و رفتیم توی خونه . مامانم دم در وایساده بود
~پسرم ! معلوم هیت کجایی
یهو متوجه هیونجین شد
+سلام
~این کیه ؟ دوست جدیدته
_تقریبا جدیده ، این هیونجینه همکلاسی و دوستم
~اها خوش اومدی
هیونجین رو بردم تو اتاق و روی تختم دراز کشید ، من هم روی میز نشستم
+اتاقت خیلی باحاله
_اوهوم
+هعی ، چرا انقدر ساکت شدی امروز
_هااا...هه‌هه...هیچی فقط حوصله ندارم
+عهههه؟
_اره بابا
در باز شد و مامانم با یه سینی که دو تا کاسه رامن که توش بود اومد تو ، سینی رو گذاشت روی میزم و لبخند زد و رفت . هیونجین بدو اومد کاسه‌‌ خودش رو برداشت و شروع کرد به خوردن . بدون اینکه خودم بفهمم بهش زل زده بودم با دهن پر گفت
+اگه انقدر دلت میخواد بخوری خب بخور دیگه ، الان با نگات منو میخوری .
به خودم اومدم و هیچی نگفتم رامن رو برداشتم و شروع کردم به خوردن . دو سه ساعت ساعت گذشت و هیونجین انقدر موند که خوابش برد . گوشیش یهو زنگ خورد
_هیونجین ! گوشیت داره زنگ میخوره ، هیونجین؟
اصلا از جاش تکون هم نمیخورد ، تصمیم گرفتم گوشی رو جواب بدم
& اقا کجایین ، پدرتون خیلی نگرانن ، بادیگاد هاشونو فرستادن کل شهر رو بگردن
_عامم...ببخشید ، هیونجین خوابه
& ببخشید شما ؟
_من دوستشم ، اومده خونمون خوابش برده
& اها ، پس میشه ایشون رو بیدار کنین
_ بله ، الان بیدارش میکنم
گوشی رو قطع کردم و دیدم بیست تا میس کال خورده بود . کلی سوال تو ذهنم بود ، چرا بهش میگفت اقا ؟! خدمتکارش بود ؟! چطوری کلی بادیگارد دارن ؟! اصلا چرا جواب تلفنش رو نداده ؟!...
خیلی کنجکاو بودم ، رفتم که بیدارش کنم
_هیونجین پاشو خدمتکارت بهت زنگ زده
هیونجین تو نیمه بیداری بود ، چشماش رو یکم باز کرد و زیر لب داشت می‌گفت « چه فرشته خوشگلی » یهو هل کردم و از تخت انداختمش پایین و یهو از خواب قشنگش بیدار شد . قلبم خیلی تند میزد ولی نمیتونستم نشون بدم .
+ای وای چیشد ؟
_بلندشو خدمتکارت بهت زنگ زده
+چی خدمتکارم ؟ ای وای ساعت چنده ؟
_ساعت دهه
+شتتت
بلد شد و وسایلش رو برداشت و بدون خداحافظی رفت بیرون ، موتورش رو روشن کرد و با تمام سرعت گاز داد و رفت .
.
.
.
یک هفته بعد :

یه روز عادی بود ، حسم به هیونجین خیلی بیشتر شده بود ، انقدر زیاد که شبا به خاطر خیال بافیام به زور میتونستم بخوابم .
داشتم میرفتم کلاب موسیقی تا جیسونگ رو ببینم که یهو هیونجین یقه لباسم رو گرفت و کشید . تقریبا داشتم خفه میشدم ، نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که سعی داره منو خفه کنه که متوجه نگاه بقیه شدم  و صدای پچ پچ‌هاشون بلند شد «شنیدی میگن این دو تا باهم قرار میزارن _ وای خیلی بهم میان_ اَه همجنسبازهای کثیف» متوجه قضیه شدم ولی چرا ؟ چطوری؟ هیونجین منو برد یجای خلوت و منو کوبید به دیوار  و یقم رو گرفت .
+تو این کار رو کردی اره؟تقصیر توعه
_من نمیدونم داری چ...
+خفه شو ، پس چجوری همچین شایعه ای دربارمون پخش شده
_بخدا من از هیچی خبر ندارم
دستاش رو از روی یقم کنار زدم ، بغضم گرفته بود ولی به زور جلوش رو گرفته بودم . صدام رفت بالا و یهو اشکام در اومد
_چرا فک میکنی من این شایعه رو پخش کردم ، اصلا خودم تازه قضیه رو فهمیدم ، چرا یقه منو میگیری ؟
+اخه فقط تو و دوستتی که میدونین ما باهم دوستم مگه غیر اینه ؟
ساکت شدم و فقط اشکام آروم داشت میومد پاید یهو اهی کشید و رفت اونور تر
+باشه بابا فهمیدم
یهو ناخداگاه دستمام یقش رو گرفتن و لبام رو به لباش چسپوندم ، بعد از چند ثانیه هلم داد و با استینش لباش رو پاک کرد .
+ چه مرگته لعنتی ، داری چه گوهی میخوری ؟
مکث کرد و با یه نگاه عصبانی گفت
+ دیگه هیچ وقت نزدیکم نیا
رفت و من تنها شدم ، صداهای تو ذهنم که میگفتن «چرا اینکارو کردم ؟ چرا ؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟ من واقعا یه چندش بی خاصیتم»  نشستم و گریه کردم . وقتی اروم شدم اشکام رو پاک کردم و رفتم پیش جیسونگ .

...Where stories live. Discover now