part 7

265 26 9
                                    

رفتم که جیسونگ رو پیدا کنم . اون توی کلاب موسیقی نبود و فقط میخواستم زودتر پیداش کنم ، که یکدفعه یکی از پشت زد روی شونه هام که دیدم جیسونگه
^خبرا رو شنید...فلیکس؟چی شده؟
_چطور این اتفاق افتاد ؟ نگو که کار تو بوده جیسونگ ؟
^نه بابا مگه دیوونم
_پس کار کیه ؟ م...من دیگه نمیتونم اینجا بمونم جیسووووونگ
^بیا تا بهت بگم به کیا شک دارم
جیسونگ مچ دستم رو گرفت و برد توی یه کلاس که هیچ کس توش نبود و کسی ازش استفاده نمی‌کرد . روی یکی از نیمکتا نشستم و شروع کرد به صحبت کردن
^ببین من یه تئوری دارم که احتمالا کار یکی از اون دار و دستای اون قلدر باشه خودش هم احتمال داره باشه .
_راست میگی اخه اونا تنها کسایی بودن که درباره دوست بودنمون میدونست
^بیا پیداش کنیم ، باید ببینیم کار خودشه یا نه
_اوهوم
رفتیم بیرون ، اون قلدرا همیشه میرن یه جایی میشینن ، جایی  که فقط خودشون میرن اونجا ، انباری مدرسه . رفتیم اونجا و در انباری رو باز کردیم که صدای پسر از پشت سرشون اومد
-به به ببین کی اینجاست ، چطوری لی فلیکس ، ببین چجوری تو رو معروف کردم ؟ خوشت میاد؟
^خفه شو عن فیس ، پس واقعا کار تو بوده .
-اره ، من انتقامم رو گرفتم ، فک کردین به خاطر اینکه اون جوجو کتکم زد بیخیال انتقام میشم ؟ اون فقط با صورتم بازی کرد و کتک زد ولی من با ابروی شما دو تا بازی کردم ، تازه مدرک هم دارم
_چییی ؟ چه مدرکی ؟ ما که با هم قرار نمیزاریم
-پس چرا همیشه مخفیانه میرین اتاق هنر ؟ چرا به خاطر تو منو اینجوری زد ؟ من حتی عکس کنار هم بودنتون رو دارم .
گوشیش رو در اورد یه عکس از اینکه من و هیونجین توی اتاق هنر پیش همیم نشون داد
-خب...نظرت چیه ؟ عکس خوبیه مگه نه؟
خیلی عصبانی بودم و دستم رو مشت کرده بودم ، جیسونگ مشتم رو گرفت تا اروم بشم ، بعدش از اونجا رفتیم بیرون .
_اگه اون نبود هیونجین اینطوری باهام رفتار نمیکرد ، همش تقصیر اون یاروعه ، اون یارو باعثش شد...
^چییی ؟ اتفاقی افتاده فلیکس ؟؟
_اون باعث شد هیونجین بهم بگه منحرف کثافت (با گریه)
^اروم بگو ببینم چه اتفاقی افتاد
_اون با من بدرفتاری کرد و فهمید من دوسش دارم ، ولی اون باعث شد از خودم متنفر بشم ، اون طوری باهام رفتار کرد که انگار یه منحرف چندش بی خاصیتم
^جدییی ؟ اون اینکارو باهات کرد ؟!
_اوهوم
جیسونگ یهو اومد بغلم کرد تا اروم بشه ، همیجور داشتم گریه میکردم و صدای هق هق تو کلاس میپیچید ، چرا باید از کسی خوشم میومد که ازم متنفره . یکم که اروم تر شدم ، زنگ خورد و منو جیسونگ به کلاس برگشتیم ، جیسونگ خیلی هوام رو داشت با اینکه فقط دو سه ماهه میشناسمش اون باهام خوب بود و همیشه ازم در برابر ادما دفاع میکرد . نمی‌خواستم به هیونجین نگاه کنم ، تصمیم گرفتم به خودم تلقین کنم که ازش متنفرم ، چون اونم همین حس رو درباره من داره ولی نمیتونستم . اصلا چرا من ازش خوشم اومده ؟ چیش مث بقیه نیست ؟ چرا احساساتم همچین کاری با من میکنن؟
.
.
.
زمان گذشت و گذشت ، هیونجین یک ثانیه هم نگاهم نمیکرد ، هروز تو سر خودم میزدم که اونو دوست ندارم ولی هر روز اونو میدیدم و احساساتم نمیزاشتن ، انقدر اون احساسات اذیتم میکردن که داشت خفم میکرد . پس تصمیم گرفتم وسط سال از اینجا انتقالی بگیرم ولی قبلش قرار بود با خانوادم یه هفته بریم استرالیا و استراحت کنیم ، جیسونگ هم میخواست باهام انتقالی بگیره ولی دو هفته بعد تر چون میخواست فعلا زمان بیشتری رو توی مدرسه و دوستاش بگذرونه و فقط بخاطر اینکه تنها نباشم میخواست باهام بیاد ، بهش گفته بودم تو نمیتونی بیای ولی...اون می‌خواست همراهم باشه ، اون یه فرشتست ، فرشتهه .

Writer:
"روزی که فلیکس انتقالی گرفته و دیگه نیومد مدرسه "

اون روز همزمان هیونجین موهاش رو کوتاه کرد و رنگش رو مشکی کرده بود ، همه دورش جمع شده بودن تا به موهای جدیدش نگاه کنن . الان همه باور کرده بودن که هیونجین و فلیکس باهم نبودن و اون شایعه کاملا از بین رفت ، هیونجین فکر میکرد ، فلیکس غیبت کرده پس طوری رفتار میکرد که اصلا واسش مهم نبود تا اینکه دیگه معلم سر کلاس اسم لی فلیکس رو نیورد ، زنگ تفریح که خورد رفت پیش جیسونگ
+چیزه...چ...چرا فلیکس امروز نیومده ؟
^با اینکه برات مهم هم نیست ، ولی اون داره بر میگرده استرالیا زندگی کنه (دروغ)
+چیییی ، کِیی ؟
^مگه واست مهمه ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و بهش بی محلی کرد ، هیونجین نمیدونست چیکار کنه تو شک بود ، اون میدونست همش تقصیر خودش بود
+اون...چرا...داره میره ؟
جیسونگ وایساد جلوی روش و با انگشتش به هیونجین ضربه میزد
^چونکه جنابعالی با رفتار گندت باعث شدی فلیکس کل این چند وقت رو افسردگی بگیره ، اون دیگه نمیخواد تو رو ببینه ، همونطور که تو توی صورتش همینو گفتی ، تو باعث شدی از خودش متنفر بشه .
جیسونگ از جاش بلند شد و رفت . حالت صورت هیونجین پشیمونیش درباره اون حرفایی که زده بود رو نشون میداد ، ساکت بود و هیچ حرفی نمیتونست بزنه . هیونجین به شدت از خودش ناامید شده بود ، از جاش سریع بلند شد و رفت دنبال جیسونگ . جیسونگ توی راهرو داشت با عصبانیت راه میرفت که بازو هاش رو گرفت
+اون هنوز نرفته ؟
_عی بابا ، من نمیدونم فقط بهم گفت ساعت 10 پرواز داره
هیونجین دویید و از راهرو ها و کلاس رد شد که به بیرون برسه . اون بیرون از مدرسه و سمت موتورش رفت ، کلاهشو پوشید و موتورش رو روشن کرد و سریع گازشو گرفت و رفت .
خوشبختانه هنوز ساعت 8 بود و وقت داشت ، ادرس خونشونو هم بلد بود . وقتی رسید زنگ ایفونشون رو زد . بعد چند ثانیه فلیکس ایفون رو برداشت
_کیه
+م...منم ، هیونجین

60 ثانیه سکوت کرد و گوشی رو گذاشت . هیونجین منتظر بود تا در رو باز کنه ولی هیچ کس نیومد تا در رو باز کنه ، دوباره زنگ زد و دوباره فلیکس گوشی رو برداشت
+فلیکس من واقع...
_از اینجا گم شو هیونجین
+ولی... فلیکس ، من واقعا متاسفم
گوشی رو گذاشت . در باز شد و اومد بیرون
_ازینجا برو هیونجین دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمت

...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang