Writer:هیونجین روی بوم اتاقک روی پشت بوم دراز کشیده بود و یه کتاب روی صورتش گذاشته بود ، یهو در باز شد و چند نفر وارد شدن ، هیونجین اهمیتی نداد ، ولی صدای آشنایی شنید
-اَهه ، اون جوجه چقدر پروعه
=اوهوم دقیقا باید کارش رو یک سره کنیم
-اگه بیاد که عالی میشه
هیونجین نمیدونست منظورشون فلیکسه ولی از جاش بلند شد و رفت پایین ، توجه پسرا به هیونجین جلب شد
-به به ببین کی دیگه اینجاست ، مهمون ناخونده مون اقای هوانگ هیونجین . انگار دفعه قبل درس نگرفتی اره ؟ اشکال نداره ، اگه تو هم اضافه بشی چه بهتر
+ههه ، از کی شدی معلم من ؟ تو کی باشی که به من درس بدیپسره اومد جواب بده که در باز شد و فلیکس اومد و پشت سرش هم جیسونگ وارد شد . فلیکس و هیونجین با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن
پسره دهنشو باز کرد
-خب خب ، نظرتون با دعوای دو به یک چیه ؟ تو و این جوجه در مقابل من ، البته به این معنی نیست که قرار نیست بقیه دخالت کنن
+اکی هر جور راحتی ، فلیکس بیا اینجا
فلیکس یهو استرس گرفت و ترس کل بدنش رو اسیر کرد ، اصلا فکرش رو نمیکرد قراره روی جایی یه این ترسناکی دعوا کنن . رفت جلو ، پیش هیونجین ایستاد و حرفی نمیزد ، هیونجین دستش رو دور گردتش و در گوشش چیزی گفتگ
نگران نباش من هستم .
پسره سمت هیونجین اومد و یقش رو گرفت و یه مشت زد تو صورتش ، هیونجین رفت عقب و یه لگد محکم زد تو شکمش . پسر خواست بهش مشت بزنه ولی هیون جاخالی داد . اونطرف فلیکس وایساده بود و با خودش فکر میکرد «اون همه اعتماد بنفسی که قبل به اینجا اومدن داشت کجا رفته؟ » هیونجین پسر رو هل داد و به دیوار کوبیدش و سه تا مشت پشت سر هم زد توی صورتش که یهو یک نفر به فلیکس حمله کرد و یقش رو گرفت که جیسونگ لباس پسره رو گرفت و انداختش اونطرف . دستای جیسونگ داشتن میلرزیدن ولی همچنان از دوستش دفاع کرد . اون قلدر کله گنده تا دید هیونجین حواسش اون طرفه هلش داد و انداختش روی زمین . فلیکس دیگه نمیخواست وایسه و تماشا کنه رفت سمت پسر و هلش داد ، پسر رفت عقب و کنار پرتگاه وایساد و نزدیک بود بیوفته . هیونجین از جاش بلند شد ، فلیکس واقعا میترسید و قاطی کرده ، ناخداگاه سمت یکی از صندلیا رفت و خواست سمت پسر پرتش کنه که هیونجین داد زد و مچ فلیکس رو گرفت
+فلیکس! نکنننن
فلیکس به خودش اومد و یهو هنگ کرد . هیونجین دستش رو گرفت و از اونجا رفت
+بیا بریم جیسونگ
به پایین راه پله ها که رسیدن ، هیونجین دست فلیکس رو ول کرد و رو به روی فلیکس وایساد
+فلیکس دیوونه شدیی؟ نزدیک بود بکشـ...ـیشفلیکس شروع کرد به گریه کردن جیسونگ تا اشکاش رو دید بغلش کرد و میخواست ارومش کنه ، فلیکس با گریه داشت صحبت میکرد
_من الان...نزدیک بود...ی... یکی رو بکشممم؟
^اروم باش فلیکس تو فقط کنترلتو از دست دادی
_ولی اگه میمرد چی ؟
^حالا که زندسفلیکس گریه میکرد ، جیسونگ سعی داشت فلیکس رو اروم کنه و هیونجین هم ساکت وایساده بود . تنها احساسی که داشت این بود که انگار باد و سرما توی دلش میپیچید و انگار یخای توی دلش اب میشدن ، هیچکاری نمیتونست انجام بده و یذره عذاب وجدان گرفته بود چون سر فلیکس داد زده بود . بیخیال شد و از اونجا رفت ، رفت سمت دستشویی . به صورتش اب زد و توی اینه به خودش نگاه کرد .
+این حس مزخرف چی بود دیگه ، نکنه دیوونه شدم ؟ شاید هم تاثیر او دعوای روی پشت بومه ؟ اره خودشه بخاطر اون دعواست
از دستشویی اومد بیرون و رفت سمت کلاس و سر میزش نشست و واسه فراموش کردن او اتفاق خودشو مشغول کرد
.
.
.
زنگ اخر بود ، فلیکس هنوز هم توی شوک بود و اضطراب داشت که نکنه اون پسره بیاد و ازش انتقام بگیره . دستاش میلرزیدن ، نمیتونست حتی خودکار دستش بگیره تنها چیزی که توی ذهنش بود این بود «میترسمم واقعا میترسمم»
یهو سرش گیج رفت ، خودکار از دستش افتاد ، یهو غش کرد و افتاد . تنها احساسی که توی اون لحظه داشت این بود که بدنش جون نداشت ، چشماش تار میدی و معلم و بچه ها رو یذره میتونست ببینه ولی نمیتونست حرف بزنه ، گوشاش کم میشنیدن و صدای سوت طورانه ای مثل پارازیت تو سرش میپیچیدن . نمیتونست درست نفس بکشه ، میخواست گریه کنه ولی نمیتونست و یهو از هوش رفت و هیچ چیز جز سیاهی نمیدید
.
.
.
وقتی فلیکس به هوش ساعت 5:48 بود ، روی تخت اتاق درمان توی مدرسه خوابیده بود و هیچ کس اونجا نبود . فلیکس از جاش بلند شد و نشست ، کفشاش رو پوشید و رفت سمت در ، در رو یه نمه باز کرد و لای در رو نگاه کرد . پرستار داشت با مامانش حرف میزد ، جیسونگ از دور رفت سمت اونا . در رو بست و برگشت سمت تختش که دید یه کاغذ اونجا بود و انگار زیر پتوش بود و وقتی از جاش بلند شده افتاده زمین . تا برداشتش در باز شد و فلیکس کاغذ رو مچاره کرد ، گذاشت توی جیبش و روی تختش نشست . مامانش از دور اومد سمتش و بغلش کرد
~واییی پسرم حالت خوبه ، نگرانت شدمم
_من خوبم مامان ، فقط میتونم برم دستشویی
~اره ، فقط با جیسونگ برو
تایید کرد و با جیسونگ از اون اتاق رفت بیرون .
^ حالت خوبه فلیکس
_اوهوم استرسم خیلی کم شده ولی بازم یذره نگرانمFelix:
کاغذ رو از جیبم در اوردم که بخونمش ، نامه از طرف هیونجین بود ، روی کاغذ نوشته بود «وقتی به هوش اومدی بیا همون اتاق هنر من اونجام» خوشحال شدم ، نامه ی هیونجین رو نشون جیسونگ دادم . دست جیسونگ رو گرفتم و دوییدم سمت همون اتاق .
در اونجا رو باز کردم و یهو لبخندم محو شد . هیونجین با همون قلدر مدرسه کنار هم ایستاده بودن ، صورت قلدر داغون بود و از کنار لبش و بینیش خون میومد .
+بلاخره اومدی لیکسی ، ببین چی واست اوردم
موهای پسر رو گرفت توی دستاش و کشید ، سرش رو اورد بالا رو به فلیکس و گفت
+حالا بگو متأسفی تا ولت کنم
_اما من باید متاسف باشـ...
+خفه شو فلیکس ، حالا بگو که متأسفی
-ببخشید (اروم)
+بلندتر
اون داد زد
-ببخشیییید ، ببخشید که اذیتت کردمم ، ببخشییید حالا خیالت راحت شدههیونجین پسر رو ول کرد و به باسنش لگد زد
+حالا بزن برو گمشو
پسره زود رفت بیرون و من و جیسونگ فقط داشتیم نگاه میکردیم . هیونجین اومد سمتمون و دستش رو گذاشت رو شونم
+دیگه تموم شد پسر ، ولی این کار رو فقط به خاطر تو انجام ندادم خودم هم از این یارو کینه داشتم
کیفش رو برداشت و خداحافظی کرد رفت بیرون . من جیسونگ هنوز تو شک بودیم ، بهم نگاه کردیم و داشتم اتفاقی که افتاد رو هضم میکردیم .

أنت تقرأ
...
عاطفيةروز اول کاره فلیکس ولی به خاطر دیر بیدار شدن دیرش میشه سرکار با یه مشتری ویژه که در گذشته فلیکس روش کراش بود مواجه میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه...