part 4

140 17 1
                                    


″اتفاقات گذشته″

توی مدرسه بعد از اون شرطی که گذاشتیم دیگه ازیتمون نکردن ، اون انقدر از باباش میترسه ؟
یک ماه گذشت و هیونجین و دوستاش سمتمون هم نمیومدن . توی مدرسه کلی دوست پیدا کردم ولی بهترین دوستم جیسونگ بود . بخاطر وجود هیونجین نتونستم عضو کلاب هنر بشم به جاش رفتم با هان کلاب موسیقی .
مدرسه که تموم شد دلم میخواست برم اتاق هنر رو ببینم و اینکه دلم میخواست یکم هیونجین رو اذیت کنم ، کیفم رو جمع کردم که برم
^فلیکس میای بریم کارائوکه
_نه یسری کار دارم تو برو
^اکی ، هر جور راحتی
وقتی همه رفتن و راهرو خالی شد از ساعت 6 به بعد کسی نباید توی مدرسه میبود . رفتم سمت کلاب هنر ، نمیدونم چرا انقدر دلم میخواست برم اونجا ، کرم داشتم. شاید به خاطر اینه که هیونجین جدیدا اذیتم نمیکنه و کنجکاو بودم بدونم این روزا چیکار میکنه . رفتم در رو باز کنم که گوشی بی صاحابم زنگ خورد ، مامانم داشت زنگ میزد . صدای پای نگهبان میومد . گوشیم رو سریع در اوردم که خاموشش کنم ولی هنگ کرده بود ، استرس گرفته بودم ، نمیدونستم چیکار کنم که در کلاب هنر باز شد و هیونجین دستم رو گرفت و منو برد توی کمد و خودشم اومد تو . گوشیم دیگه زنگ نمیخورد . کمد دو تا در بیشتر نداشت ، خیلی تنگ بوند و تقریبا تو هم بودیم نگهبان اومد تو و یه نگاهی به اتاق انداخت ، وقتی دید کسی نیست رفت و در رو بست . وقتی مطمئن شدیم که رفته از کمد اومدیم بیرون و رفت جای همیشگیش نشست.
هیونجین چپ چپ نگام کرد
+باز داشتی من رو تعقیب میکردیی؟
_این دفعه رو اره
+چرا؟نکنه چیزی ازم میخوای
_نه فقط خواستم یکم بیام اذیتت کنم ولی انگار موفق نشدمی ، و اینکه از این اتاق خوشم میاد . شاید خواستم عضو اینجا بشم ، اول   نمی‌خواستم عضو کلاب هنر بشم ، نمی‌دونم .
+شاید دلت واسم تنگ شده
با این حرفش یهو خجالت شیدم و با اخم خواستم بپوشونم
_نه اصلاا ، تو کی باشی که من دلم واست تنگ بشه
+می‌دونم که همیشه داری منو نگاه میکنی که دارم چیکار میکنم
_بهت گفتم ن...چیی؟ازکجا ففمیدی؟
+هه هه صورتت که دروغ نمیگه
خواستم بحث رو تغیر بدم رفتم سمتش و به نقاشین نگاه کردم . خیلی خوشگل بود . اون یه طبیعت نقاشی کرده بود و رنگای تابستون رو داشت
_هیون ، فقط یه سوال داشتم ، چجوری کشیدن رو یاد گرفتی وقتی نه عضو کلابی و نه بابات میزاره نقاشی بکشی ؟
+یه وقتایی از توی اینترنت اموزشاش رو میبینم یه وقتایی که میام اینجا کار های بقیه رو میبینم و یاد میگیرم ، چطور مگه؟

سرم رو پایین انداختم و رفتم و روی میز نشستم . نمیدونستم باید این درخواست رو ازش بکنم یا نه ، مطمئن نبودم ،اخه چاره دیگه ای نداشتم باید میگفتم
+ دِ بنال دیگه
_خب چیزه من...من...میخوام بهم یاد بدی چطور... لباس طراحی کنم..‌. اخه اینجا کلاب طراحی لباس نداره
هیونجین با تعجب نگام کرد و توی نگاهش «وادفاک» رو میشد دید
+خب چرا عضو کلاب هنر نمیشی ؟
_چون الان کلاب موسیقی عضوم
هیونجین یذره فک کرد و بعد از دو دقیقه از جاش بلند شد رو به من ایستاد
+اکی ، ولی به من چی میرسه؟
_واست رنگ میخرم
اخماش توی هم رفت
+مگه خودم نمیتونم بخرم
_خب نظرت چیه واست کیک بیارم
+من یه فکر بهتر دارم ، نظرت چیه مدلم بشی؟
_مدل؟واسه نقاشیات؟
+اهوم
_اکی قبوله
+خوبهظ پس حله از این به بعد تو مدلم میشی منم بهت طراحی یاد میدم
انقدر خوشحال شدم که متوجه حرکت صورت و بدنم نشدم ، پریدم بغل هیونجین
_وای ممنوووون
+اهوم ، حالا انقدر بهم نچسب ازم دور شو
نمیدونم چرا یهو رفتم بغلش کردم ، رفتم کنار و سرم رو انداختم پایین . چند دقیقه خودم رو مشغول دیدن بقیه اثار کردم بعدش کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم
_از فردا شروع میکنیم دیگه؟
+اره
_پس فعلااا
.
.
‌.
دوهفته گذشت هیونجین از من نقاشی میکشید و اونم بهم یاد میداد چطور لباس طراحی کنم و اناتومی بدن انسان رو بکشم. خیلی باهوش بود ، خیلی هم با استعداد بود . تقریبا با هم دوست شده بودیم .
امروز هم باید میرفتم ، هر روز سر ساعت 6 اونجا بودم تا بتونم اموزشای بعدی رو ازش بگیرم ، تقریبا کلی چیز ازش یاد گرفتم که انگار کم کم داشت تموم میشد . هر روز با جیسونگ درباره روزم که با هیونجین بود حرف میزدم .
توی سالن غذا خوری نشستیم و درباره روز قبل کلی حرف زدم ، درباره انداختنش از روی صندلی ، تیکه هاش ، عصبانیتاش و شیطون بازیام همرو میگفتم
^هی پسر مطمئنی روش کراش مراشی چیزی نیستی ؟ اخه تو فقط دو ساعت باهاشی ولی کل روز داری راجبش حرف میزنی
_یاا ، اصلا اینجوری نیست اون فقط یه دوست معمولیه حتی رفیق صمیمیم هم نیست ، هاا شاید داری حسودی میکنی ارهه؟ نگران نباش جای تو رو کسی نمیگیره
^اصلا چرا باید حسودی کنم ، تو فقط داری راجع به اون حرف میزنی ، حسودی به چپم بابا
_شوخی کردم باشه حالا
چند دقیقه گذشت میخواستم از جام بلند شم که یهو یکی رو به روم سبز شد که لبخند احمقانه ای زده بود و دستش رو روی میز کوبید و از جام پریدم
-ببین کی اینجاس ، هیی جوجه رنگی نظرت چیه بیای پشت بوم ؟ باهات کار دارم
اون پسره کسی بود که بیشتر از همه ازش متنفرم به خاطر اینکه با دختری که دوسش داره دوست شدم هی میومد پیشم و بهم میچسپید ازم کینه به دل گرفته ، اون خیلی تو مدرسه قلدری میکرد حتی هیونجین و دوستاش هم نمی تونستن نزدیکش بشن و باهاش دشمنی داشتن . صدام رو صاف کردم و تو چشاش نگاه کردم
_چی شده ؟ نکنه به خاطر پایین اومدن نمرت امروز میخوای رو من خالی کنی
جیسونگ دستم رو نیشگون گرفت و میخواست تمومش کنم . چشماش کاسه خون شد و همه دورمون داشتن پچ پچ میکردن و میترسیدن بیان نزدیک تر
-پنج دقیقه دیگه پشت بوم
با دوستاش رفت و من اهمیتی بهش ندادم. جیسونگ یه کلمه هم نمیتونست حرف بزنه ، داشت میلرزید
^فلیکس...تو که...نمیخوای بری روی پشت بوم ؟
_معلومه که میرم ، اگه نرم هم باز میان سراغم
^میشه من نیاممم ، ولی میخوام پیشت باشم ، نه اصلا میام
_مجبور نیستی بیای
^خب ولی نمیتونم تنهات بزارم
رفتم که سینیم رو بزارم ، جیسونگ هم همراهم بلند شد و به سمت پشت بوم راه افتادم
^چجوری تونستی همچین گوهی بخوری ؟ مدونی چه بلایی سرت میاره؟
_نمیدونم ، تو استرالیا معمولا اینجوری جواب میدا
^اسکل اینجا استرالیا نیست
.
با حرف جیسونگ یذره ترس نگرانی توی دلم افتاد ، ولی باز هم رفتم.
اخه اون یه سال بالایی بود و من تازه یک ماه بود که به این مدرسه اومده بودم ، اخه چرا یه پسر رتبه پایین باید حرص هاش رو روی بقیه خالی کنه ؟ مگه بقیه کیسه بُکسشن ؟ دلم میخواست همینا رو بکوبم توی سورتش که یذره منطقی تر باشه ولی اخه حرف مگه تو سر خر هم میره
پله ها رو یواش یواش رفتم بالا ،  راهرو ها رو کهطبقه به طبقه که میرفتم بالا استرسم بیشتر میشد ، از اون طرف جیسونگ پشت قد کوتاهم قایم شده بود ، من تاحالا اون پسر رو انقدر ترسیده ندیده بودم ، همیشه خدا اون شاد و شنگول بود ولی این دفعه فقط میلرزید .
از راه پله ها هرچی بالاتر میرفتیم تاریک تر و سرد تر میشد بلاخره به پشت بوم رسیدیم . جلوی در وایسادم و نفس عمیقی کشیدم ، به خودم اعتماد به نفس دادم و در رو باز کردم...

...Where stories live. Discover now