″اتفاقات گذشته″توی مدرسه بعد از اون شرطی که گذاشتیم دیگه ازیتمون نکردن ، اون انقدر از باباش میترسه ؟
یک ماه گذشت و هیونجین و دوستاش سمتمون هم نمیومدن . توی مدرسه کلی دوست پیدا کردم ولی بهترین دوستم جیسونگ بود . بخاطر وجود هیونجین نتونستم عضو کلاب هنر بشم به جاش رفتم با هان کلاب موسیقی .
مدرسه که تموم شد دلم میخواست برم اتاق هنر رو ببینم و اینکه دلم میخواست یکم هیونجین رو اذیت کنم ، کیفم رو جمع کردم که برم
^فلیکس میای بریم کارائوکه
_نه یسری کار دارم تو برو
^اکی ، هر جور راحتی
وقتی همه رفتن و راهرو خالی شد از ساعت 6 به بعد کسی نباید توی مدرسه میبود . رفتم سمت کلاب هنر ، نمیدونم چرا انقدر دلم میخواست برم اونجا ، کرم داشتم. شاید به خاطر اینه که هیونجین جدیدا اذیتم نمیکنه و کنجکاو بودم بدونم این روزا چیکار میکنه . رفتم در رو باز کنم که گوشی بی صاحابم زنگ خورد ، مامانم داشت زنگ میزد . صدای پای نگهبان میومد . گوشیم رو سریع در اوردم که خاموشش کنم ولی هنگ کرده بود ، استرس گرفته بودم ، نمیدونستم چیکار کنم که در کلاب هنر باز شد و هیونجین دستم رو گرفت و منو برد توی کمد و خودشم اومد تو . گوشیم دیگه زنگ نمیخورد . کمد دو تا در بیشتر نداشت ، خیلی تنگ بوند و تقریبا تو هم بودیم نگهبان اومد تو و یه نگاهی به اتاق انداخت ، وقتی دید کسی نیست رفت و در رو بست . وقتی مطمئن شدیم که رفته از کمد اومدیم بیرون و رفت جای همیشگیش نشست.
هیونجین چپ چپ نگام کرد
+باز داشتی من رو تعقیب میکردیی؟
_این دفعه رو اره
+چرا؟نکنه چیزی ازم میخوای
_نه فقط خواستم یکم بیام اذیتت کنم ولی انگار موفق نشدمی ، و اینکه از این اتاق خوشم میاد . شاید خواستم عضو اینجا بشم ، اول نمیخواستم عضو کلاب هنر بشم ، نمیدونم .
+شاید دلت واسم تنگ شده
با این حرفش یهو خجالت شیدم و با اخم خواستم بپوشونم
_نه اصلاا ، تو کی باشی که من دلم واست تنگ بشه
+میدونم که همیشه داری منو نگاه میکنی که دارم چیکار میکنم
_بهت گفتم ن...چیی؟ازکجا ففمیدی؟
+هه هه صورتت که دروغ نمیگه
خواستم بحث رو تغیر بدم رفتم سمتش و به نقاشین نگاه کردم . خیلی خوشگل بود . اون یه طبیعت نقاشی کرده بود و رنگای تابستون رو داشت
_هیون ، فقط یه سوال داشتم ، چجوری کشیدن رو یاد گرفتی وقتی نه عضو کلابی و نه بابات میزاره نقاشی بکشی ؟
+یه وقتایی از توی اینترنت اموزشاش رو میبینم یه وقتایی که میام اینجا کار های بقیه رو میبینم و یاد میگیرم ، چطور مگه؟سرم رو پایین انداختم و رفتم و روی میز نشستم . نمیدونستم باید این درخواست رو ازش بکنم یا نه ، مطمئن نبودم ،اخه چاره دیگه ای نداشتم باید میگفتم
+ دِ بنال دیگه
_خب چیزه من...من...میخوام بهم یاد بدی چطور... لباس طراحی کنم... اخه اینجا کلاب طراحی لباس نداره
هیونجین با تعجب نگام کرد و توی نگاهش «وادفاک» رو میشد دید
+خب چرا عضو کلاب هنر نمیشی ؟
_چون الان کلاب موسیقی عضوم
هیونجین یذره فک کرد و بعد از دو دقیقه از جاش بلند شد رو به من ایستاد
+اکی ، ولی به من چی میرسه؟
_واست رنگ میخرم
اخماش توی هم رفت
+مگه خودم نمیتونم بخرم
_خب نظرت چیه واست کیک بیارم
+من یه فکر بهتر دارم ، نظرت چیه مدلم بشی؟
_مدل؟واسه نقاشیات؟
+اهوم
_اکی قبوله
+خوبهظ پس حله از این به بعد تو مدلم میشی منم بهت طراحی یاد میدم
انقدر خوشحال شدم که متوجه حرکت صورت و بدنم نشدم ، پریدم بغل هیونجین
_وای ممنوووون
+اهوم ، حالا انقدر بهم نچسب ازم دور شو
نمیدونم چرا یهو رفتم بغلش کردم ، رفتم کنار و سرم رو انداختم پایین . چند دقیقه خودم رو مشغول دیدن بقیه اثار کردم بعدش کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم
_از فردا شروع میکنیم دیگه؟
+اره
_پس فعلااا
.
.
.
دوهفته گذشت هیونجین از من نقاشی میکشید و اونم بهم یاد میداد چطور لباس طراحی کنم و اناتومی بدن انسان رو بکشم. خیلی باهوش بود ، خیلی هم با استعداد بود . تقریبا با هم دوست شده بودیم .
امروز هم باید میرفتم ، هر روز سر ساعت 6 اونجا بودم تا بتونم اموزشای بعدی رو ازش بگیرم ، تقریبا کلی چیز ازش یاد گرفتم که انگار کم کم داشت تموم میشد . هر روز با جیسونگ درباره روزم که با هیونجین بود حرف میزدم .
توی سالن غذا خوری نشستیم و درباره روز قبل کلی حرف زدم ، درباره انداختنش از روی صندلی ، تیکه هاش ، عصبانیتاش و شیطون بازیام همرو میگفتم
^هی پسر مطمئنی روش کراش مراشی چیزی نیستی ؟ اخه تو فقط دو ساعت باهاشی ولی کل روز داری راجبش حرف میزنی
_یاا ، اصلا اینجوری نیست اون فقط یه دوست معمولیه حتی رفیق صمیمیم هم نیست ، هاا شاید داری حسودی میکنی ارهه؟ نگران نباش جای تو رو کسی نمیگیره
^اصلا چرا باید حسودی کنم ، تو فقط داری راجع به اون حرف میزنی ، حسودی به چپم بابا
_شوخی کردم باشه حالا
چند دقیقه گذشت میخواستم از جام بلند شم که یهو یکی رو به روم سبز شد که لبخند احمقانه ای زده بود و دستش رو روی میز کوبید و از جام پریدم
-ببین کی اینجاس ، هیی جوجه رنگی نظرت چیه بیای پشت بوم ؟ باهات کار دارم
اون پسره کسی بود که بیشتر از همه ازش متنفرم به خاطر اینکه با دختری که دوسش داره دوست شدم هی میومد پیشم و بهم میچسپید ازم کینه به دل گرفته ، اون خیلی تو مدرسه قلدری میکرد حتی هیونجین و دوستاش هم نمی تونستن نزدیکش بشن و باهاش دشمنی داشتن . صدام رو صاف کردم و تو چشاش نگاه کردم
_چی شده ؟ نکنه به خاطر پایین اومدن نمرت امروز میخوای رو من خالی کنی
جیسونگ دستم رو نیشگون گرفت و میخواست تمومش کنم . چشماش کاسه خون شد و همه دورمون داشتن پچ پچ میکردن و میترسیدن بیان نزدیک تر
-پنج دقیقه دیگه پشت بوم
با دوستاش رفت و من اهمیتی بهش ندادم. جیسونگ یه کلمه هم نمیتونست حرف بزنه ، داشت میلرزید
^فلیکس...تو که...نمیخوای بری روی پشت بوم ؟
_معلومه که میرم ، اگه نرم هم باز میان سراغم
^میشه من نیاممم ، ولی میخوام پیشت باشم ، نه اصلا میام
_مجبور نیستی بیای
^خب ولی نمیتونم تنهات بزارم
رفتم که سینیم رو بزارم ، جیسونگ هم همراهم بلند شد و به سمت پشت بوم راه افتادم
^چجوری تونستی همچین گوهی بخوری ؟ مدونی چه بلایی سرت میاره؟
_نمیدونم ، تو استرالیا معمولا اینجوری جواب میدا
^اسکل اینجا استرالیا نیست
.
با حرف جیسونگ یذره ترس نگرانی توی دلم افتاد ، ولی باز هم رفتم.
اخه اون یه سال بالایی بود و من تازه یک ماه بود که به این مدرسه اومده بودم ، اخه چرا یه پسر رتبه پایین باید حرص هاش رو روی بقیه خالی کنه ؟ مگه بقیه کیسه بُکسشن ؟ دلم میخواست همینا رو بکوبم توی سورتش که یذره منطقی تر باشه ولی اخه حرف مگه تو سر خر هم میره
پله ها رو یواش یواش رفتم بالا ، راهرو ها رو کهطبقه به طبقه که میرفتم بالا استرسم بیشتر میشد ، از اون طرف جیسونگ پشت قد کوتاهم قایم شده بود ، من تاحالا اون پسر رو انقدر ترسیده ندیده بودم ، همیشه خدا اون شاد و شنگول بود ولی این دفعه فقط میلرزید .
از راه پله ها هرچی بالاتر میرفتیم تاریک تر و سرد تر میشد بلاخره به پشت بوم رسیدیم . جلوی در وایسادم و نفس عمیقی کشیدم ، به خودم اعتماد به نفس دادم و در رو باز کردم...

YOU ARE READING
...
Romanceروز اول کاره فلیکس ولی به خاطر دیر بیدار شدن دیرش میشه سرکار با یه مشتری ویژه که در گذشته فلیکس روش کراش بود مواجه میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه و باعث مرور خاطرات گذشتش میشه...