بهار ۲۰۲۱
یه سال شده!
کنجکاوم بدونم هنوز هم من رو یادته یا نه.
مثلاً وقتی از کنار اون کافه رد میشی یاد من میوفتی؟ وقتی غذای مورد علاقهام رو میخوری چی؟ شاید هم با کتابی که برات میخوندم یادی ازم میکنی؟
شاید هم هیچکدوم.
اگه بخوام واقعیت رو بگم دارم تموم تلاشم رو میکنم تا با دیدن چیزهای موردعلاقهات یادت نیوفتهام اما، اونها همهجا هستند.
اگه بهم نمیگی رویایی و یا حتی دیوونه، باید اعتراف کنم که گهگاهی توی خیابون چشمم بهت میخوره.
اما تو که اینجا نیستی، پس من چرا میبینمت؟تابستان ۲۰۲۱
چشم بهم زدم و تو دیگه اونجا نبودی، امروز رو میگم.
جیمین بهم میگه که یه ساعت تمام داشتم به جایی که خالی از آدم بود نگاه میکردم و صداش رو نمیشنیدم.
تعجب نکن، با جیمین آشتی کردم و دیروز برای اولین بار بیرون دیدمش.
وقتی سر میز نشسته بودم و پاستام رو میخوردم یه لحظه یادم رفت نیستی و میخواستم برات اتفاقاتی که افتاده رو توضیح بدم.
لبخندم، اون لحظه، خیلی واقعی به نظر میرسید.پ.ن: هیچی دیگه حس قبل رو نمیده، حتی دیدن جیمین.
پاییز ۲۰۲۱
امروز اضطرابه بیشتر از همیشه بود و زمان بیشتری رو برای آروم کردن خودم گذاشتم.
حقیقتاً دیگه داره حالم از این اوضاعی که توشام بهم میخوره ولی...
دیدمت.
امروز واقعاً دیدمت.
توی روز تولدم دیدمت.
چرا انقدر میگم دیدمت آخه؟ شاید چون باورم نمیشه که تو بودی؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که میدونی امروز تولدمه یا نه.
بعد یه سال راجع به من چی فکر میکنی؟ ازم بدت میاد؟ برات یه خاطره خوشم یا یه خاطرهی تلخ؟
برای من تو تکرار نشدنیترین حس جهانی.
امیدوارم حالت خوب باشه.
من هم... من هم خوب میشم.زمستان ۲۰۲۱
امروز جداً نزدیک بود بمیرم!
و چیزی که برام جالب بود این بود که خودم رو کنار کشیدم و اول خودم رو نجات دادم.
شاید بقیه این رو خودخواهانه بدونند، حتی همکارهامم بهم تذکر دادند که برای ما، نجات دادن جون بقیه الویته ولی، من به طرز دیوانهواری خوشحال بودم!
من خوشحال بودم که خودم رو انتخاب کردم و نخواستم بمیرم!
راستش... دیگه نمیخوام بمیرم!
شاید دارم فراموشت میکنم؟