250+کامنت
300+ ووت***
گرما و رطوبت روی پوستش خزیده بود و از شدت کلافگی خوابش نمیبرد. دستهاش روی شکمش قرار داشت و با چشمهایی نیمهباز به سقف سلولش خیره شده بود. سیستمهای سرمایشی نمیتونستن اونطور که باید، چنین گرمای عذابآوری رو کاهش بدن و حالا اواخر بهار بود. تا یک ماه دیگه مشخصا گرما افزایش مییافت و همهچیز بیشتر از قبل براش آزار دهنده میشد.
در اون موقعیت، موضوعات زیادی آزارش میداد. گرما، کلافگی، نگرانی، بیخوابی و صداهایی که به نظر عادی میاومدن. کسی واکنشی نشون نمیداد و حتی اعتراضی هم صورت نمیگرفت. تقریبا در همهی جهات شنیده میشد. از سلولهای ردیف پایین، سلولهای سمت راست و حتی گاهی این تصور بهش دست میداد که همشون درحال انجام دادنش بودن به جز خودش و هم سلولیش.هنوز اولین شبش رو پشت سر نگذاشته بود. دلش میخواست با یک حرکت تمام دلایلی که باعث شده بودن در اون ساعت خواب به چشمهای سنگینش راه پیدا نکنه رو از بین ببره. اما برای کسی اهمیت نداشت که اعصاب و روانش هر لحظه بیشتر و بیشتر به یغما میرفت. فقط چند ساعت از وارد شدنش به اون جهنم میگذشت و انتظار میرفت بعد از قتلی که انجام داد به انفرادی منتقلش کنن یا حتی مورد بازجویی قرار بگیره.
میدونست حداقل از سمت نگهبانها یا رئیس زندان مورد سوال و جواب قرار نمیگرفت ولی بیاختیار منتظر موند. به محض اینکه وارد سلولش شد، هر لحظه که میگذشت صداها بلندتر میشدن. ابتدا فقط هرج و مرج کوتاهی بخاطر هجوم نگهبانها بالا گرفت و تقریبا همهی زندانیها از خواب بیدار شدن تا دلیل همهی اون سر و صداها رو بفهمن. از بین نردهها سرک میکشیدن، اینکه ناگهان به اون شکل از خواب پریده بودن براشون ناخوشایند بود و بلند بلند فریاد میزدن.بااینحال اوضاع برای مدت زیادی به اون شکل باقی نموند. هرج و مرج به مرور کاهش پیدا کرد، تبدیل به همهمهای مبهم شد و بعد همهچیز حتی از قبل هم کلافه کنندهتر شد. ابتدا با هم سلولیش مواجه شد و زمانیکه همون پسرک نوجوان رو روی تخت پایینی دید، مات و مبهوت بهش زل زد. به هیچ عنوان انتظارش رو نداشت برحسب تصادف با شخصی هم سلولی بشه که قبل از هرکسی تلاش کرد در اون مکان باهاش ارتباط برقرار کنه. وقتی نگاه خیرهی تهیونگ رو دید، با اضطراب از جاش بلند شد و به آهستگی زمزمه کرد. "من... نمیخوام هیچ دردسری درست کنم. لازم نیست به چیزی تهدیدم کنی همهچیز اونطور میشه که تو میخوای."
تهیونگ فقط در سکوت بهش خیره شد. از بالا به پایین رصدش کرد و از نظرش آدم بیخطری میاومد. اما آدمهای بیخطر امکان نداشت پاشون به زندان ساکرامنتو باز بشه بنابراین نباید ذرهای دست کم میگرفتش و باهاش راحت برخورد میکرد. قدمزنان جلو رفت و با هر قدمی که بهش نزدیک میشد، پسرک رنگش بیشتر میپرید.
YOU ARE READING
GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اول
Actionجونگکوک بخاطر وابستگی شدیدی که به پدرخوندهاش کیم تهیونگ داره، دلش میخواد همهجا کنارش باشه حتی تو زندان.