12_I miss him

4.4K 587 320
                                    

300+کامنت
280+ووت

جونگکوک خودش رو به اندازه‌ی کافی قوی نمیدونست که با دور بودن از تنها شخص مهم زندگیش کنار بیاد.
اون روز باید به مقصد لاس وگاس حرکت میکردن و روانش آشفته بود. اضطراب به روحش چنگ می‌انداخت انگار جای خالی بزرگی در زندگیش ایجاد شده بود. این جای خالی ذره‌ای پر نمیشد حتی با تصور اینکه چند ماه دیگه بازم همدیگه رو ملاقات می‌کردن. اما همون روزهای سرد و پر از تنهایی باعث میشدن دلش بخواد به زمین بچسپه، از جاش جم نخوره و در خودش مچاله بشه تا وقتی پسر بزرگ‌تر به خونه بر می‌گشت.

لحظات طاقت‌فرسایی رو پشت سر می‌گذاشت. در حقیقت تک تک ثانیه‌هاش بعد از رفتن تهیونگ عذاب‌آور سپری میشد و قلبش انگار بین مشت‌هایی قرار گرفته بود که پیوسته فشارش میدادن. خودش رو در حالتی بین خواب و بیدار حس میکرد و ذهنش نمیتونست روی موضوعات دیگه تمرکز کنه. دلش میخواست تمام روزهایی که قرار نبود تهیونگ رو کنار خودش داشته باشه محو بشن.
روزهایی در ذهنش متصور میشدن که باید بدون حضورش شب‌ها رو به صبح، و روزها رو به شب می‌رسوند. فکر کردن بهش همه‌ی غم‌های دنیا رو در وجودش سرازیر میکرد، تلنبار میشد و قلبش رو به مرز انفجار می‌رسوند. اما در آخر فقط نفس عمیقی می‌کشید تا غم‌های جمع شده‌ در قلبش کار دستش ندن. تحملش دشوار بود و سخت‌تر از تحمل این غم، کنار اومدن با حقیقتِ روزهای تاریک آینده بود.

وقتی در اتاق باز شد، زحمتی به خودش نداد که سرش رو بلند کنه. پاهاش رو داخل شکمش جمع کرده بود و به دیوار خیره نگاه میکرد. افکار عجیبی در ذهنش جولان میداد و هر لحظه به مرز جنون و دیوانگی می‌رسید و لحظه‌ی بعد دوباره به دنیای واقعی بر می‌گشت. باید از خودش عصبانی میشد؟ چه موضوعی باعث شده بود وضعیتش به اون نقطه‌ی پوچ ختم بشه؟ چه اشتباهی ازش سر زده بود که حالا مثل یک موجودِ بیچاره و رقت‌انگیز از شدت غم و ناراحتی گذر لحظه‌ها رو حس نمیکرد؟

"همه‌جا رو دنبالت گشتم. اینجا چیکار میکنی؟" صدای یونگی انباشته از سرزنش بود نه عصبانیت.

جونگکوک پاسخی بهش نداد و چشم‌های توخالیش همچنان به دیوار زل زده بودن. سرد، غم‌انگیز و بی‌حس.

"باید کم‌کم راه بی‌افتیم. هواپیما چند ساعت دیگه پرواز میکنه. چمدوناتو بستی یا به خدمتکار بگم؟"

یونگی وقتی پاسخی ازش نشنید، روی دسته‌ی مبل نشست و بهش نگاه کرد. نگاهش نشون میداد تا چه اندازه برای پسرک و احوالش نگران بود. طی دو روز گذشته یا توی اتاق خواب تهیونگ پیداش میکرد یا در بالکن. در اون دو روز مطلقا بیرون نرفت و حتی سینی غذایی که خدمتکار براش می‌برد رو پس می‌فرستاد. شب گذشته مجبور شد به زور یک ساندویچ به خوردش بده که از گرسنگی بدحال نشه و اوضاع در مورد روانش بسیار متشنج بود.

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now