پارت ۱۳ : چجوری خودمونو گم نکنیم؟

71 17 17
                                    

ذات انسان ها؟
می توان گفت سوال سختی است در عین راحتی.
ما همیشه و همه جای زندگی در حال قضاوت هستیم، قضاوتی که تمامی ندارد و دوست و دشمن نمی شناسد.
حتی حیوانات را هم قضاوت میکنیم!
روباه را حیله گر می‌نامیم و گرگ را بی عاطفه، گربه را قدرشناس و سگ را وفادار اما همانطور که انسان با انسان فرق می‌کند حیوان با حیوان هم همینطور؛ اما می دانید نقطه ضعف همگی آنها چیست؟
بله مهر و محبتی که ما به آنها می ورزیم!
عشقی که حتی بی رحم ترین و درنده ترین حیوان را هم رام می‌کند اما انسان را نه!
انسان و انسانیت پیچیدگی دارد اما حال می دانید نقطه مشترک همه آنها چیست؟
هیچ انسانی از ابتدا بد نبوده و بدجنسی را یاد نگرفته، بلکه تنها تروما و چیزی که از سر گذرانده او را به انسانی که در حال حاضر هست تبدیل کرده.
ذات انسان ها بد نیست اما..
لکه دار می‌شود، کینه به دل می‌گیرد و این نفرت، با هر محبتی پاک نمی‌شود..

این ها همان چیزی بود که کم و بیش ذهن پسرک را به خود مشغول کرده بود، هر چند کودکانه تر.

در حالی که با لب های آویزان و پکر به دیوار زل زده بود سرش را روی پای پدرش جا به جا کرد.

نگاهی به پدرش که متین در حال مطالعه یکی از کتاب های فلسفیش بود انداخت.

_بابا؟

_بله تهیونگ

با شنیدن نشدن کلمه ی دیگری از پسر کتابش را بست و به کنار گذاشت و نگاهی به چهره تهیونگ که رنگی از کنجکاویی در چشمانش بود انداخت.

_چیه ته چرا اینجوری نگام میکنی؟

پسرک لحظه ای مردد شد اما در آخر گفت:
_چرا عمو بده؟

مرد در حالی که به فکر فرو میرفت زمزمه کرد.
_اون بد نیست..

سپس لبخندی زد و ادامه داد.
_میدونی ته عموت بد نیست اون فقط گول آدمای اشتباهیو خورده، همیشه از دید خودش به موضوع نگاه میکنه و حالا لجبازیش باعث شده خودشو گم کنه.

تهیونگ با تعجب تکرار کرد.
_خودشو گم کنه؟

جهیون تاکید کرد و گفت:
_درسته میدونی گم کردن فقط مربوط به اشیا و آدمای دورمون نیست بعضی وقتا ما میتونیم انقدر حواس پرت باشیم که خودمونم گم کنیم.

پسر لب هاشو داخل دهن کشید و با کمی فکر پرسید.
_چجوری باید خودمونو گم نکنیم؟

مرد لحظه ای درنگ کرد و بعد با اطمینان گفت:
_به حرف دلت گوش کن و با عقلت راه ادامه بده؛ میدونی ته قلب و مغز هر دو جزوی از ما هستن.

(زمان حال)

نگاهی به برگه های پراکنده ای که رو به رویش بود انداخت.

کلافه انگشت اشاره اش را به چشمش فشار داد و سعی کرد افکارش را منظم کند.

حجم اطلاعاتی که در ذهنش در حال رژه رفتن بود اجازه ی درست فکر کردن را از او صلب می کرد.

Vkook || Kissing YouWhere stories live. Discover now