jungkook pov:
بعد از اینکه لباسامو پوشیدم و صدبار عوضشون کردم بلاخره داشتیم میرفتیم سمت دانشگاه. دانشگاه خوبی های خودشو داست ولی من ترجیح میدم کلا نرم دانشگاه...برام یکی از سخت ترین کارا ارتباط بر قرار کردن با بقیهس.
بقیه آدما هر کدوم یه سری نظر کاملا متفاوت و سلیقه ای در مورد هر چیزی دارن که همیشه هم سعی میکنن اونو به من تحمیل کنن. اون لحظه مغزم کاملا قفل میکنه، یا پنیک میکنم یا خیلی راحت قبولش میکنم حتی اگه خودم به عقیده متفاوت داشته باشم.
و خب دانشگاه کم از این جور آدما نداره. البته کلا ارتباط برقرار کردن به خودی خود برای من سخت هست، و این یکی از دلایلیه که تنها دوست من بنگچانه، با اینکه من باید توی راهنمایی و دبیرستان دوستای همسن خودمو پیدا میکردم و به جاش آدمی که برای دوستی انتخاب کردم سختگیر ترین دبیر اون مدرسه بود که برا هرکی دبیر و حرومزاده بود، برای من فقط یه بابایی بود.
_امروز من با شما کلاس ندارم. ولی هر وقت کلاسات تموم شدن بهم زنگ بزن تا بیام دنبالت.
نگاهش به جلوش بودو با من حرف میزد.
+اونوقت خودت کجا میری؟
این سوالو ازش پرسیدم چون من فکر میکردم امروز با اون کلاس دارم و براش کلی برنامه داشتم. هم برای قبل کلاس هم برا وسط کلاس هم برای بعدش. اما با نبودن تهیونگ کل برنامه هام پودر شدن. و خب فضولیمم گل کرده...اون چه کار دیگه ای غیر از دانشگاه داره؟_بابا دیگه داره پیر میشه. قرار شده من به جای اون کارای شرکت رو بگردونم...یه جورایی الان مدیرعاملم. شاید این کارمو کلا ول کنم
ببینید من خیلی خوششانسم که غیر از ابتدایی تو همه مقطع ها پارتی داشتم و چان بوده. با اینکه نمیزاشت ورقه امتحانی رو ببینم حداقل باهام درس کار میکرد. و سوالایی که تو امتحان بودن هم بهم یاد میداد و روش تاکید میکردو خودم میفهمیدم اون سوال تو امتحان میاد
الان من تو دانشگاهم پارتی دارم. نباید از دستش بدم دیگه.
+هی اگه تو ول کنی من چی میشم پسسس؟
_تو چی میشی؟ تو هیچی نمیشی میشینی درساتو میخونی هرجا رو نفهمیدی من بهت کمک میکنم.
+بابا من دیگه روتو حساب کرده بودم...میتونستم مختو بزنم و قه های امتحانی رو بهم نشون بدی
_اوهو. از این خبرا نیست. اگه به دلیل نیازم بود که کارمو تو دانشگاه ول کنم اونم تو برام جور کردی. من دیگه صددرصد ترم بعد از این دیوونه خونه لفت میدم.
ای مرتیکه بی ادب. چرا نمیزارید دل من دو دقیقه خوش باشه خبببب.
یکم قبل تر از دانشگاه زد رو ترمز و بهم اشاره کرد که پیاده بشم.
YOU ARE READING
My little boss:ریـیسکوچـولویمن≤
Fantasyسـلامنعنـاییبهتمامکساییکه قرارهفیکشن من رو با نگـاه های قشنگشون بخونن: این فیکشن کاملا هـولهولـکیقراره نوشته بشه، چون نویسنده «بـیـکـاره» در هر حال: داستان در مورد امگای کیوت و قویایکهتو روز اول دانشگاهش از یکی از استاداش خیلی بـدش می...