jungkook pov:
تنها خواسته قلبیم از خدا فقط این بود که منو آب کنه برم تو زمین.
از همون لحظهای که رسیده بودیم پدر کیم تهیونگ فقط بهم زل زده بود حتی پلکم نمیزنه این بشر
(اون میم کوکلیکس تو رستوران رو یادتون بیاد که جونگکوک توش چیکار میکرد، الان دقیقا همونطوریه)
(وایسید یه چیز دیگه هم بگم: علامت کوک+ علامت تهیونگ _ علامت بنگچان × علامت یونگی ÷ علامت بابای تهیونگ # علامت مامان تهیونگ @ یادتون بمونه)#خب...گفتی اسمت چیه؟
هاع؟ من که از اون موقع تا الان لام تا کام حرف نزده بودم این چی میگه دیگه
کیم تهیونگ یدونه زد به بازوم. خیلی محکم بود...دردم اومد):
_منظورش اینه که اسمتو بگو
+اسمم جونگکوکه
#آها...خب حالا چند سالته؟
+18سالمه(آیم ایت تین یرز اولد^^)
سعی کردم قیافم یکم سافتانه تر به نظر بیاد چون جو بینمون خیلی خشک بود و دروغ چرا اگه یکم دیگه ادامه پیدا کنه میرینم تو خودم.
#دانشجویی پس
+بله
#تهیونگ 18 از 56 چقدر فاصله داره؟
_38 تا فاصله داره. برا چی میخوای؟
بعد چشماش زوم شد روی باباش اومد همونطور که به چشمای پدرش نگاه میکرد پشت به من ایستاد و دستاشو باز کرد. پدر پسر دیوونن به مولا.
_بابا تو خودت امگا داری چشمت دنبال مال من نباشه. سر پیری و معرکه گیری؟ میرم به مامان میگم اصلا
#گمشو بابا نمیخورمش که
#جونگکوکی تو بیا کنار من بشین ببینم
_باباااااا مگه نگفتی امگای تو ده هیچ میزنه پس چی شد؟
#هنوزم میگم ولی جونگکوک فرق داره
دوباره به من اشاره زد که برم کنارش بشینم منم برای اینکه بد نباشه(بی احترامی نباشه) رفتم و کنارش نشستم
#خب جونگکوکی، به نظرت من خوش قیافم
ببینید در این مورد واقعا خوش قیافه بود حتی بیشتر از خود کیم تهیونگ اصلا انگار نه انگار پدرشه انگار برادر بزرگترشه
+آره شما خوش قیافهاین
#عه بسه دیگه انقدر باهام رسمی حرف نزن.
یکم دیگه باهم حرف زدیم و من دیدم آقای کیم واقعا بانمکه و یخمم دیگه باز شده بود
#خب بابا مامانت چه کارن چیکار میکنن؟
+بابا مامانم وقتی بچه بودم از دنیا رفتن فقط یه داداش بزرگ تر از خودم دارم که روسیه کار میکنه. تا قبل اینم با دوستم زندگی میکردم.
#متاسفم
سریع تغییر مود داد و قیافش دوباره درخشان شد
#دانشگاه چطوره؟
گفت دانشگاه...یعنی هزار و یک جور غر دارم که بزنم
+دانشگاه واقعا بده همین که واردش شدم یه عالمه فرمون مختلف بو کشیدم و از اول تا آخر سرم درد میکرد تازه قبلشم این پسرتون اومد پیچید جلوی ماشین هیونگم، بهش مشتم زد. منم پیاده شدم یدونه خوابوندم زیر گوشش. مرتیکه خر طلبکارم بود.
شبیه اون کارکتر جوجه هه تو تام و جری شده بودم که داشت برا جری یه چیزی رو با رسم شکل تغریف میکرد
یدفعه دیدم یه خانوم خوشگل که احتمالا امگاهم بود اومد نشست کنار کیم تهیونگ.
این خانومه جدی جدی داره میدرخشه شبیه ماه شبه
چرا کیم تهیونگ به هیچ کدومشون نرفته بود؟ نکنه بچه سر راهی چیزیه؟
چشمام زوم شده بود روی خانومه احتمالا الان داشت مثل سگ برق میزد
@سلام... پسری... پسر(داره صداش میزنه)
#جونگکوکککککک
_هوی پسررررر
+هاع؟چه خانوم خوشگلی...
#اون زن منه ها
_مامان منم هست
+شما چند سالتونه؟
مامانش داشت با یه لبخند خیلی خوشگل جوابمو میداد
@من 50 سالمه
+اصلا بهتون نمیاد. انگار 25 سالتونه. خیلی خوشگلید انگار میدرخشید. مثل مهتابی
@حالا مهتابی که توصیف خوبی نیست ولی ممنون.
_چشماتو درویش کن اون مامانمههههه
+خب مامانت باشه من چیکار مامان تو دارم. فقط دارم نگاه میکنم دیگههههه
دوباره یکم نشستیم حرف زدیم که مامان تهیونگ رفت ناهارو آورد
اصلا به میز که نگاه میکنم حض میکنممممممم
YOU ARE READING
My little boss:ریـیسکوچـولویمن≤
Fantasyسـلامنعنـاییبهتمامکساییکه قرارهفیکشن من رو با نگـاه های قشنگشون بخونن: این فیکشن کاملا هـولهولـکیقراره نوشته بشه، چون نویسنده «بـیـکـاره» در هر حال: داستان در مورد امگای کیوت و قویایکهتو روز اول دانشگاهش از یکی از استاداش خیلی بـدش می...