chapter05

55 10 0
                                    


.bang chan pov:

تقصیر خودم بود. من راضیش کردم‌ که بره پیش اون کیم تهیونگ مضخرف
فکرشم نمیکردم کیم تهیونگ بخواد همچین حرفایی به جونگکوک‌  بزنه. اون از بیرون واقعا شبیه آدم حسابی ها بود واصلا بهش نمیخورد که همچین شخصیتی داشته باشه.

فکر میکردم اگه جونگکوک‌  بره پیش اون تا آخر عمرش میتونه خوشبخت باشه و کنار اون تمام غم و درداشو فراموش کنن. اما مثل اینکه اینطور نبود.

جونگکوک حدود شش ماه بود که دیگه اون حملات عصبی رو نداشت و حالش کاملا خوب بود .

البته میدونستم که برای الان اون  به خاطر استشمام فرمون های قوی و آلفا از هوش رفته بود

حدود دو سال پیش وضعیت  واقعا بد بود. حداقل هر دوروز یک بار کوک از شدت استرس و اضطراب های افراتیش از هوش میرفت و به شدت نسبت به فرمونا حساس شده بود.

هر روز میتونستم پرپر شدن روح سفید و قشنگشو جلوی چشمام ببینم.

شاید من خیلی ازش بزرگتر نبودم، اما هنوزم حق پدری به گردنش داشتم و برام مثل یه بچه کوچیک بود که همیشه باید دستشو نگه میداشتم تا خیالم از بابتش راحت باشه.

حالا هم فقط چند ساعت کنار پسر کوچولوم نبودم و دوباره یه آلفا به احساساتش آسیب رسونده بود.

بدتر از همه اون آلفا جفت خودش بود پس من کار زیادی نمیتونم بکنم. اما اگه جونگکوک نخواد کنار اون آلفا بمونه من ازش محافظت میکنم و اجازه نزدیک شدن کسی رو بهش نمیدم.

بعد از دوساعت نشستن تو بیمارستان بلاخره یکی از پرستارها صدام کرد تا برم و داروهایی که برای کوک تجویز شده بود رو بگیرم.

نیازی به پرسیدن از بقیه نداشتم. انقدر به این بیمارستان اومده بودم که خط به خط نقشه این بیمارستان رو حفظ بودم.

بعد از گرفتن داروها داشتم سمت اتاق جونگکوک میرفتم اما وسط راه چشمم خورد به کیم تهیونگ.

نمیدونم بعد از زدن اون حرفا به جونگکوک چطور روش شده که بیاد اینجا.

خواستم بدون توجه کردن بهش از کنارش رد شدم ولی اون منو دید

_هی بنگچان
با یه قیافه نگران بهم نگاه میکرد . میتونم بگم که واقعا از خودش و طرز رفتار کردنش و نگاهش قیافش و کل دنگ و فنگش بدم میاد.

با اینکه فقط دو روز بود که میشناختمش. نه، بهتره بگم که فهمیدم وجود داره

×خفه شو و فقط برو بهت گفتم پشت سرتو نگاه نکن

_هی‌... ببخشید دیگه من فقط کفری شدم یه چیز گفتم...

همینطور که سمت اتاق کوک میرفتم اونم دنبالم میومد و سعی میکرد باهام حرف بزنه

My little boss:ریـیس‌کوچـولوی‌من≤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora