𝙋𝘼𝙍𝙏 10

391 92 33
                                    


گوشیشو از جیبش در آورد تا به حراست زنگ بزنه. صدایی تو گوشش پیچید.

"تموم درای شرکت رو می‌بندید و اجازه خروج کسی رو نمیدید!"

"بله رئیس"

بعد با سرخوشی و نیشخندی که به لب داشت دری که به پله های اضطراری ختم میشد رو باز کرد.

______________________

۱۵ تا طبقه رو پایین اومده بود. به نفس نفس افتاد بود. روی زانو خم شد.

"خدا...خدا لعنتت کنه جونگکوکه لعنتی!"

بعد صاف شد و کمرشو عقب کشید. از خستگی و درد صورتش جمع شد.

"حس پیری گرفتم! نه هنوز زوده!"

بوی فرمونای جونگکوک رو حس میکرد چند باری هم پشت سرش و بالای پله هارو نگاه کرده بود اما کسی رو ندیده بود، حتی صدای پایی رو هم پشت سرش نشنیده بود، پس حدس زد شاید از دم آسانسور بوی فرمونای آلفا روش مونده و هنوز حسشون میکنه.

عینکشو همون اول چون حس میکرد تو دستو پاشه در آورده بود. لبخندی زد و آستیناشو بالا زد، دوباره شروع کرد تند تند از پله ها پایین بره. با خودش بلند بلند از روی هیجان حرف می‌زد.

"جئون احمق!.....دستت بم نمیرسه!....میرم ژاپن پیش اُمُنی هر روز تا شب فقط شیر توت فرنگی میخورم میخوابم!....از دست اخلاق گوهتم راحت شدم...!! یوهو-!!"

از چند تا پله پایین پرید که پاش لیز خورد و...

از پنج تا پله خیلی بد پایین پرت شدو به دیوار رو به روش خورد. طول کشید تا با درد از روی زمین بلند شه. اشک توی چشماش جمع شد. دست روی بازوش گذاشت که از درد صداش بلند شد و اشک تو چشماش جمع شد.

"آخ- آخ-"

با دست راستش به دیوار چنگ زد تا بلند شه ولی درد بدی تو مچ دستش پیچید و نتونست بلند شه.

"آ آیی!!"

سرش بخاطر برخورد بد ، تیر می‌کشید. از درد هقی زد. ایندفعه با دست چپش تلاششو کرد و بالاخره تونست روی یکی از پاهاش بلند شه. پای چپش خیلی بد آسیب دیده بود و مطمعن بود کارش به گچ گرفتنم کشیده میشه. از اونطرف کمرش تیر می‌کشید و مچ دست راستش که سپرش شد هم پیچیده بود و نتونست باهاش از روی زمین بلند شه.

چطور باید از بقیه ی پله ها پایین میرفت؟ گند شانس مساوی بود با کل هیکل و زندگیه اون. حتی به طبقه ی بعدی هم نرسیده بود تا از در خارج بشه و از یکی کمک بخواد. فرموناش همجا پخش شده بود و بوی ترش شده ازشون ساطع میشد که ناشی از ترس و غم بود. پسر لوسی نبود! رسما کارش از این چیزا گذشته بود ولی الان پنج تا پله رو پرت شده بود و حتی شانس آورد که ضربه مغزی نشده بود. شدیدا استخوناش درد داشت.

گوشیشو با زحمت از داخل جیب سمت راست شلوارش درآورد. سرش گیج میرفت و صفحه ی گوشی رو تار میدید. وارد مخاطبینش شد، قطعا اگه هیونگش زنگ میزد اتفاق جالبی نمی‌افتاد پس تصمیم گرفت تا با جیمین تماس بگیره‌.
تماس بعد از چندتا بوق خوردن جواب داده شد و صدای دوستش توی گوشاش پیچید.

𝘽𝙀𝙍𝙀𝙁𝙏Where stories live. Discover now