(دنیای خواب)
خنجری که تمام داریی اش در این دنیای بی در و پیکر به حساب میآمد را درون سیب زمین فرو کرد.
سگ بال داری که شاخ بی مصرفش فقط جنبه تزئینی داشت گفت:
-مطمئنم نیاز به غذا نداری این جا دنیای خوابهاست گرسنگی معنا نداره.
وویونگ به سگ خیره شد و گفت: مطمئن باش دیدن سگ پا کوتاهی که حرف میزنه و بال هاش باعث نمیشن بتونه پرواز کنه و شاخش به درد خنجر شدن نمیخوره برام کافیه که بدونم تو یه رویای مسخرم.
سگ با عصبانیت پوزه اش را سیب زمینی زد تا روی شنهای صورتی رنگ بیفتد:
-تو الان تو قلمرو خواب یه دختر شیش ساله ای توقع داری چه منطقی پشت تخیلاتش باشه.
وویونگ شانه ای بالا انداخت:
-بی خیال فقط بگو چه طوری میتونم به قلعهی نگهبانان خواب برسم.
سگ نگاهی به عروسک خرسی که سرش قطع شده بود و در واقع فقط یک بدن بود انداخت:
-من تا حالا خوابگرد ها رو ندیدم تازه سه ماهه ساخته شدم اون اطلاعاتش بیشتره.
وویونگ به بدن بی سر خرس قهوه ای رنگ زل زد:
-خب کابوس وحشتناک این دختر بچهی بدبخت، چه کمکی برای من داری؟
خرس دست هایش را بالا برد و به سر نداشته اش اشاره زد.
وویونگ کلافه از جا برخواست:
-شوخی نکن یعنی میخوای این دختر خرسی و ساخته که بدون کله میتونه راه بره و زنده است اما چون دهن نداره نمیتونه حرف بزنه؟ این بی منطق ترین فکر منطقی دنیاست.
خرس شانه ای بالا انداخت.
این قلمروی خواب هم برای جمع آوری اطلاعات فایده نداشت.
با خنجرش دستش را زخمی کرد و با خونش طرح یک پرنده را کشید، خونش شروع به قل خوردن کرد و مثل یک آب به جوش آمده بالا و پایین پرید سپس انگار که قطرات در حال زاد و ولد هستند به سرعت زیاد و زیاد تر شدن و در کثری از ثانیه او در موجی از خون خفه کننده غرق شد و کل فضا تبدیل به استخر خون آلود شد.
به محض خفگی میدانست که به قلمروی دنیای خواب برگشته است.
قلمروی اصلی یک جنگل مخوف پر از درخت بود که انگار درخت ها هیچ پایانی نداشتند و تا ابدیت ادامه داشتند حتی اگر سرت را بالا میبردی، نمیتوانستی انتهای درختان سر به فلک کشیده را ببینی ارتفاع آن ها تا بی نهایت کش آمده بود.
وویونگ روی زمین نشست و کتاب بدون داشتن پایی به سمت او آمد.
این کتاب تنها چیزی بود که قصد نجات او را داشت.
به صورت اتفاقی وقتی دست خود را با خنجر برید ناگهانی زمین شروع به شکافتن کرد و از دل خاک ترک خورده اش یک کتاب مانند یک نهال بیرون زد و وویونگ هم مانند یک انسان ویرانگر برای طبیعت، از خلق و خوی انسانی اش بهره برد و آن را چید.
و بعد از خواندن آن کتاب بی عنوان، با ماهیت دنیای خواب آشنا شد.
در صفحهی اول نوشته بود برای تمام خوابگرد هایی که در این دنیا گم شده اند و راه برگشت خود را پیدا نمیکنند.
و بعد در یک جملهی پررنگ ذکر شده بود"نگهبان ارشد تنها کلید ماجراست".
بعد مطالعه کتاب متوجه شد که دنیای خواب ها حاکمی ندارد تمام آدم ها اختیارات خواب و رویای خود را به دست گرفته و هر آدمی رئیس قلمروی ذهنی خودش است.
اما چون تمام موجودات خیالی که ساخته میشوند در دنیای خوابها موندگار میشوند و باید نظارتی روی آنها باشد تا به خواب دیگران تجاوز نکنند و از قلمروی خود خارج نشوند یا با یک دیگر برای قلمرو گشایی جنک نکنند.
نگهبانان توسط خدایان برگذیده شده اند و در قلعهای نفوذ ناپذیر به کارهای دنیای خواب ها رسیدگی میکنند.
کتاب پر بود از سجر و جادو که وویونگ هنوز همگیاشان را آزمایش نکرده بود.
اما مهم ترین جادوی آن این بود که دروازه ای باز میکرد به روی تمامی در های باز شده از دنیای واقعی به سوی دنیای خوابها.
اگر به همگی اشان سر میزد و تمام قلمرو ها را یک به یک طی میکرد، شاید به دنیای خواب خودش هم میرسید و قلمروی انحصاری خودش را پیدا میکرد و در نهایت میتوانست بیدار شود.
تازه در این بین هم از موجودات رویایی پرس و جو میکرد تا ببیند مسیر قلعه را بلد هستند یا افسانه و داستانی راجب نگهبان ها شنیده اند یا اصلا ملاقاتی با نگهبان ها داشتهاند یا نه.
در کتاب توضیح نداده بود چرا خوابگرد ها تبدیل به خوابگرد میشوند اما گفته بود اگر ساعتی که به جای خورشید در آسمان میدرخشد به صدا در بیاید هر بار یک خوابگرد که نتوانسته به موقع بیدار شود و به دنیایی که به آن تعلق دارد بر گردد به قلعه احضار میشود تا اعدام شود وقت در این دنیا حرف اول را میزد خورشید حیات بخش این دنیا یک ساعت بود که دنیا روی عقربه هایش میچرخید.
خوابگردهایی که وقتشان تمام شده بود، پس از اعدام در دنیای واقعی میمردند و در اصل خدای مرگ از لحظه ای که ساعت به صدا در میآمد سایه به سایه آن فرد را دنبال میکرد تا مطمئن شود آن فرد به درستی به چشمهی مرگ میرسد و با قایق مرگ تا جای ممکن از چشمه ی حیات و قلمرو زندگی دور میشود.
هیچ وقت گفته نشده بود که وقت یک خوابگرد دقیقا چه قدر است.
اما وویونگ در این چهل روزی که این جا بود فقط دوبار صدای زنگ را شنید و هیچ وقت او را کت بسته تحویل قلعه نداده بودند پس وقتششان بیشتر از این حرف ها بود هر چند نمیدانست چه قدر بیشتر یک روز؟ یا صدها روز؟
تلاش های زیادی برای تعقیب آدم هایی که به قلعه منتقل میشدند کرد که شاید طبق گفته کتاب نگهبان ارشد که کلید نجاتش است را ملاقات کند.
اما این مکان مثل یک هزارتوی بی سر و ته بود.
او به بن بست میرسید اما خوابگرد بخت برگشته جسمش مانند یک روح از دیوار ها و مانع ها رد میشد و وویونگ فقط میتوانست دور شدن او را تماشا کند و به جسمش که نمیتواند از دل موانع رد شود لعنت بفرستد.
در حال حاضر پنجاه خوابگرد دیگر مثل او در این قلمرو بودند.
بله تعداد خوابگرد ها و گم شدگان هیچ جوره کم نبود.
این اتفاق اصلا نادر به حساب نمیآمد اما آدم های خوابگرد خاص بودند و به دلایلی در این دنیا اسیر میشدند و مثل آدمهای عادی دیگر از خواب بیدار نمیشدند تا یک روز دیگر را در دنیای واقعی سپری کنند آن ها خوابی داشتند که به بیداری منجر نشده بود و ماموریتهای عجیبی به آن ها داده میشد که مثل یک خدمت احباری به نظر میرسید.
آن ها به ندرت میتوانستند به هم اعتماد کنند و با وجود جمیعتشان انتخاب هم صحبت و رفیق سخت و مشقت بار بود.
طبق کتاب هیچ کس حق نداشت نحوه به دست آمدن کتاب را به دیگری بگوید یا اسرارش را فاش کند، هیچ کس حق نداشت از تعداد روز هایی که در این قلمرو است حرف بزند، هیچ کس حق نداشت راجب ماموریت هایی که به او محول میشد حرف بزند یا از دیدههایش با موجودات رویایی سخن بگوید یا راجب هویت و خاطراتش در دنیای واقعی حرف بزند.
در این دنیای کسل کننده حرف دیگری باقی نمیماند که بخواهند به هم بزنند.
این کتاب هزاران قانون ریز و درشت هم داشت و خودش یک قانون اساسی دولتی به حساب میآمد که با ظرافت ریز به ریز طرح شده است.
کتاب محتوای زیادی داشت اما سنگین نبود، استفاده از آن ساده بود کلا دو صفحه داشت در صفحه دوم عنوان های زیادی وجود داشت روی هر کدام را لمس میکردی آن کتاب ورقات مربوط به آن عنوان را ظاهر میکرد.
و حقیقتا وویونگ از ترس اولین عنوانی که زیر تیغ برسی قرار داد قوانین بود.
چون قوانین یا میتوانستند نجات دهندهی او باشند یا مستقیم او را به کشتن دهند.
وویونگ یک بار عنوان نگهبانان را لمس کرد و بعد از دیدن تصویر نگهبان ارشد قلبش در سینه لرزید، چه طور یک نفر حتی در تصویر هم میتواند رعب و وحشت را منتقل کند.
یک شخص کاملا سفید پوش که عصای مشکی در دست داشت که دسته اش به درخشش یک خورشید طلایی رنگ بود و چشم را میزد، موهای کوتاهش مشکی تر از قیرها بود و چشمهای نافذش تاریک تر از یک سیاه چاله، همانند آسمان شبی بود که هیچ گاه ستاره ای در آن خودنمایی نکرده ات همانقدر سیاه اما مخوف.
و لب هایش پوزخندی به خود داشتند که انگار داشت کل وجودیت ببیننده را به سخره میگرفت.
تیغه بینی و زاویه فکش برنده تر از خنجر وویونگ به نظر میرسید.
و در آخر زیر آن نوشته بود " سان- نگهبان ارشد- قدرت:محرمانه"
همین مرموزیت او را خوفناک تر و وحشتناک تر نشان میداد.
در این دنیا همه قدرت های خاصی داشتند و وویونگ طبق قوانین کتاب تا چهل و پنج روز یک کالبد تو خالی بود و هیچ قدرتی نداشت برای همین به خنجرش تکیه میکرد تا توسط طایفهی غیر قابل پیش بینی خوابگردها بلعیده نشود.
و خنجرش هم از وقتی چشم در این دنیا باز کرده بود به همراه داشت، هر خوابگرد گم شده ای به محض اعلام گمگشتگی یک سلاح در اختیارش قرار میگرفت.
وویونگ به سلاح آن پیرمرد که یک تفنگ غول پیکر بود غبطه میخورد اما تا وقتی که سلاحش مانند آن پسر مو دم اسبی یک ماشین ریش تراش نبود میتوانست به بخت و اقبالش بوسه ای بزند و به همینی که دارد قناعت کند و شکرگذار باشد.
YOU ARE READING
Lost in dream
Fanfictionوویونگ تو دنیای خواب ها گم شده و کلید برگشتنش دست نگهبان دروازهی خواب سان هستش، چون نگهبانها توسط خدایان انتخاب شدن و قدرت مطلق دنیای خوابن. اما رسیدن به قلعهی نگهبانان کار هر کسی نیست و همه میدونن که سان از فراریها متنفره!