وویونگ حس فردی را داشت که دفترخاطرات کودکی اش را خوانده و هزاران خاطره شیرین برایش یادآوری شده است.
این طعم به مانند یک وافل شکلاتی به مذاق خوش میآمد و شیرینی اش زبان را نوازش میکرد.
مانند کودکی که قطعهی آخر لگویش را چسبانده و حالا یک سازهی تکمیل شده دارد وویونگ حس میکرد حالا با یادآوری این خاطرات هویتش تکمیل شده و سازهای کامل از خودش دارد.
قلبش که شهد فراموشی نوشیده بود و بی خیالی طی میکرد با خوردن پادزهر خاطرات تازه به یاد آورده بود که وقتی کنار سان است تند تر همیشه خود را به در و دیوار بکوبد و گروه کری با تپش هایش راه بیندازد.
سان با احساساتی لبریز که در صورتش هویدا بود به او خیره شد و گفت:
-خیلی سخت بود دیدن این که باهام مثل غریبه ها رفتار میکنی.
وویونگ با دست هایش صورت او را قاب گرفت:
-نمیدونم این چه جادویی بود که تونست عشق ریشه دارم و خاک کنه و روش سرپوش بزاره نمیدونم چه طوری انقدر از نزدیک ترین آدم زندگیم دور شدم، نمیدونم چرا این صورتی که هر شب به شوق دیدنش سر رو بالشت میزاشتم و فراموش کردم، نمیدونم چه طوری این صدایی که قشنگ ترین آهنگ زندگیم بود رو یادم رفت.
سان دستش را روی دست وویونگ که همچنان صورتش را نگه داشته بود گذاشت، گله و شکایت هایش را آغاز کرد:
-فکر میکردم اگر هستهی الهه رو ازت بگیرم میشی همون وویونگی که میشناختم همون وویونگی که من رو میشناخت اما تو فکر کردی میخوام قربانیت کنم تا الهه رو زنده کنم.
وویونگ دستش را پایین آورد و سان نیز همین کار را کرد وویونگ فوری دست او را همچون تشنه ای که جوی آب را تازه یافته است و بیم دوری از آن را دارد، چسبید و گفت:
-یادم نبود تو حاضری خودت رو برای من فدا کنی، یادته میخواستی قید نگهبانی رو بزنی و التماس کنی به برادران قاضی و حامی تا بهت روح انسانی بدن و بیای به دنیای آدم ها.
سان چشم بست تا مانع ریخته شدن اشک شوقش شود و بعد از مکثی آن ها را گشود:
-یادمه ولی او دو خدا با بی رحمی دست رد به سینهام زدن هیچ وقت فکرش رو نمیکردم تو به عنوان یه خوابگرد بیای به دنیای من.
وویونگ ضربه ای آرام به دست او زد:
-باید زود تر می اومدی سراغم میدونی چه قدر ترسیدم تا چم و خم این دنیا دستم بیاد و بفهمم چه بلایی سرم اومده کلی بدبختی کشیدم.
سان آهی کشید و با لحنی شرمنده گفت:
-یه دو شبی تو قلمروت سر زدم و نبودی فکر نمیکردم تو هم خوابگرد شده باشی فکر کردم داری بی خوابی میدی به خودت که من رو نبینی شب سوم فهمیدم این یه لجبازی نیست و تازه اومدم سراغت.
وویونگ با حیرت گفت:
-چه قدر زمان دنیای انسانی با این جا متفاوته چند هفته بدبختی من دو روز انسانی بود.
سان سری تکان داد:
-اگر نگهبان نبودم و ساعات خواب انسان ها برای نظارت به قلمرو ها بهم الهام نمیشد هیچ وقت نمیتونستیم برای دیدن هم وقتایی که خوابی هماهنگ بشیم.
وویونگ که وسط های حرف او حواسش پرت شده بود با خنده گفت:
-راستی چه قدر قراره اون خداها خیت بشن عمرا حدسش و بزنن ما کلی ساله تو رابطه ایم و عاشق و معشوقیم.
سان نگاهی به آسمان و ساعتی که به جای خورشید بر فراز آن میدرخشید انداخت:
-وقتشه باید بریم برای مراسم آتیش مقدس.
به لطف قدرت سان در یک چشم به هم زدن در دشتی که علف های زرد و نارنجی و سرخ به ترتیب در کنار هم جا گرفته و منظره ای رنگین و نمادین از آتش تشکیل داده بودند ظاهر شدند.
وسط این مزرعه آتشی سر به فلک کشیده دیده میشد که به علف های دور خود آسیبی نمیرساند.
این آتش در یک حلقه وسط علفزار تشکیل شده بود.
و آن حلقه با نیزه های آهنی یک دایره به دورش کشیده شده بود که آتش را محاصره میکردند اما این نیزه ها آتش را مهار نمیکردند این جادویی نامرئی بود که علفزار را از سوختن نجات میداد.
شنل پوش هایی غیر قابل شمارش به صف شده و پشت علفزار که یک محیط خاکی و عاری از هیچ چیزی بود ایستاده بودند.
خدای آسمان این بار ارابه ای نداشت از بین شنل پوشان بیرون آمد خودش شنلی سفید رنگ داشت:
-وقتشه خودت رو ثابت کنی.
شنل پوشان سیاه پوش یک صدا گفتند:
-درود به فرماندهی بزرگ که نیک تر از او در این سرزمین نیست صداقت تو به زلالی آب و کردار تو صاف تر از آیینه است ذات خود را برهمگان آشکار کن و ما را سرافراز بنما.
وویونگ عادت داشت سان توسط دنیل سرجوخه شنیده شود و از این عزت و احترام و والا مقامی او خبر نداشت.
حدس میزد سفید پوشان خدایان باشند و سیاه پوش ها نگهبان.
سفید پوش ها جلوی صف قرار داشته اند و صورتشان پنهان تر بود اما تعداد آن ها هم زیاد و چشمگیر بود.
سان بدون حرافی اضافه به سمت دشت رفت خود را نزدیک آتش کرد و با صدایی بلند گفت:
-ای آتش مقدس به درون من بنگر، من بر عاشقی مدعیم، مملو از حسی ابدی ام، وابسته به یک انسانی ام، در این جمع غیر انسانی او است تنها آدمی که به او دارم عشقی بکر و غیر ارزیابی، مرا بسنج و اگر صادقم نرسد به من رنج.
وویونگ نمیدانست چرا وویونگ ادبی حرف میزند ولی میتوانست حدس بزند این جمع رسمی و حضور خدایان و آتش مقدس این نوع سخن گفتن را به او تحمیل کرده است.
سان دستش را از بین نیزه های آهنین رد کرد و در آتش فرو کرد.
شنل پوشان هم خدایان هم نگهبانان هر دو یک صدا شروع کردند به خواندن:
-ای آتش مقدس، تشخیص دهنده دروغ های نحس، تو هستی برای ما راس، بر راستگویان نیست از تو ترس، او را بکن ارزیابی، تا حقیقت را بیابی.
بعد از دقایقی نسبتا طولانی آتش به رنگ سبز در آمد جمعیت سیاه پوشان بانگ شادی سرداده و هلهله هایشان به هوا در آمد.
سان با افتخار دستش را بالا آورد و بدون پایین آوردن آن به سوی جمعیت حرکت کرد.
خدای آسمان به حرف آمد:
-تو بمون برای جسله با ما بقیه ده ثانیه فرصت دارند برای ترک این جا.
دنیل از بین جمعیت به سوی وویونگ دوید و دست او را گرفت، همه ی نگهبانان قدرت جا به جایی در دنیای خواب را داشتند و طبق دستور به سرعت خود را ناپیدا کردن از آن مکان و ناپدید شدند.
دنیل که در کلبه ی خودش ظاهر شده بود بلند گفت:
-ساینا شکل واقعیت رو بگیر.
وویونگ این بار از تغییر شکل کلبه شگفت زده نشد در عوض به سمت تخت روباهی او رفت رویش دراز کشید و گفت:
-اصن وقت نکردم باهاش حرف بزنم مگه چند نفر تو دنیا میتونن این طوری حقیقی بودن عشق شریکشون رو بسنجن میخواستم چارتا قربون صدقه نثارش کنم.
دنیل هم کنار او دراز کشید:
-دیگه خداها بی صبر و دیکتاتورن درکی از این که بعد اون اتفاق سما دوتا کفتر عاشق نیاز به چند دقیقه خلوت عاشقانه و رد و بدل کردن حرفای قشنگ قشنگ دارید ندارن.
وویونگ لب هایش را برچید و گفت:
-حالا چه قدر نگهش میدارن؟
دنیل شانه ای بالا انداخت:
-نمیدونم ولی میتونیم یه کار جالب کنیم تا برگرده.
وویونگ ابرویی بالا انداخت:
-چی کار؟
دنیل با ذوق گفت:
-بزار خاطراتی که دیدی رو تاریخ نگاری کنم فیلمش رو بسازم و توی یه گوی خوشگل ذخیره اش کنم این طوری هیچ وقت مثل قبلا گمشون نمیکنی.
وویونگ با تصمیم او موافق بود اما مچ گیرانه پرسید:
-مطمئنی جدا از کمک به رفیقت قصد نداری فضولی خودت هم بخوابونی و سرک بکشی تو خاطرات ما.
دنیل خندید و گفت:
-اونم یکی از جنبه های مهمش که نمیخواستم به روی خودم بیارم.
رابطه ی او و سان تا الان تقریبا افلاطونی پیش رفته بود و صحنه ی شرم آوری نداشت که بخواهد از دنیل قایم کند به نظرش بوسه هم جنبه احساسی داشت و نیاز به پنهان سازی نبود.
پس با خیال راحت پیشنهاد او را پذیرفت:
-باشه فیلمش کن یه طوری که منم ببینمش میخوام یه بار دیگه ببینمشون ذوقشون رو دارم.
همانند کودکی که عروسکی نو خریده و از دیدن آن سیر نمیشود نسبت به احساسات و خاطرات تازه یافته اش رفتار میکرد.
دنیل برخواست و با خزیدن خود را به دم روباه رساند و دفتری که به آن میخ شده را برداشت.
خودکاری خودش با طناب به شیرازه دفتر وصل بود.
روی دفتر بزرگ نوشت« عشق یک انسان و نگهبان.»
رو به وویونگ گفت:
-اگر خاطرات رو در لحظه ببینم فقط برای ثبتش از جادو استفاده میکنم اما چون قراره خاطراتی که گذشته ازشون و من موقع وقوعش حضور نداشتم و ثبت کنم باید با جادو بیرونش بکشم.
وویونگ سری تکان داد:
-منطقیه چه طوری جادوت و اجرا میکنی؟
دنیل روی زانو رو به روی او نشست و گفت:
-باید طرح مخصوص کاتب ها و تاریخ نگار ها رو بکشم روی پیشونیت و بعدش مغزت خودش خاطرات رو به دفتر من منقل میکنه و دفتر مثل یه صفحه نمایش عمل میکنه و پخشش میکنه فیلم خاطراتت رو بعدش هم با جادوم توی گوی یا هر چیزی که بخوای دخیره اش میکنم.
وویونگ دستی به گردنبندی که در گردن داشت کشید حالا میدانست این آویز را سان با تراشیدن یک چوب به شکل یین یانگ و رنگ کردن آن برایش ساخته بود و با زد و بند کردن با خدای خلق کردن از او خواست این گردنبند را به دنیای انسان ها در اتاق وویونگ منتقل کند.
وویونگ با ذوق گفت:
-روی این گردنبد ذخیره اش کن.
دنیل سری تکان داد و مشغول کشیدن نماد های عجیب که شبیه یک کتاب با جملات و خطی نا آشنا در کنارش بود روی پیشانی وویونگ ترسیم کرد.
وویونگ هم در این بین گفت:
-من خاطرات و از نگاه سان دیدم، خاطراتی که از نگاه خودم باشه رو از دست دادم.
دنیل خودکار را پایین آورد چهار زانو نشست و گفت:
-اشکال نداره خاطرات همه جوره با ارزشن این که از دید اون میتونی خودت هم ببینی باید جالب باشه.
و بعد روی دفترش نوشت « انتقال.»
تصاویر متحرک و صدا دار جای خود را به برگه های سفید و کلمات با جوهر نگاشته شده دادند و همچون یک فیلم وقایع پخش شدند و وویونگ و دنیل با اشتیاق مشغول تماشای اتفاقات از منظر و دیدگان سان شدند.
« نگاهی به گذشته و ده اتفاق که مسیر عاشقی را میسر کرد.»
اتفاق اول( دیدار)
الهه وارد قلمروی خواب یک انسان میشود و دست سان هفت ساله را گرفته است.
ردای سان بلند است و مدام به پوتین هایش نگاه میکند تا مبادا خودش ردایش را لگد کند و زمین بیتفد.
قرار بود دنیل فرض کند شمشیر باز حرفه ای است و با سان شمشیر بازی کند البته آن ها شاخه هایی داشتند که آن را شمشیر خطاب میکردند.
اما حالا الهه به او گفته بود جهت یک ماموریت مهم که در آینده به اهمیت آن پی میبرد باید همراهیش کند و مانع بازیاش شده بود.
برای همین سگرمههایش در هم بود و دل خوشی از این همراهی کردن نداشت.
اما آن قلمروی خاص توجهش را جلب کرد با کنجکاوی به فضای اطرافش نگاهی انداخت.
فضا پر بود از پازل ها ، کوهی از جورچین ها روی هم تپه وار افتاده بودند و لگو های ساخته شده قدم رو میرفتند.
برق چشم های سان از چشم الهه دور نماند لبخندی زد و گفت:
-این پسر بچه قراره یک روز مهم ترین چیز من دستش امانت باشه.
سان با لب های ورچیده پرسید:
-مگه من بچهی مورد علاقت نیستم چرا به من نمیدیش؟
الهه دست سان را نوازش کرد و گفت:
-تو قراره مراقب این دنیا و مراقب این پسر و من باشی وظایف مهم تری داری و مسئولیتت حسابی سنگینِ!
سان به بازوی نحیف خودش نگاه کرد و گفت:
-پس حسابی قوی میشم تا همون چیز سنگینی که گفتی رو بتونم بلند کنم.
الهه خندید و تلاشی برای توجیه او و آموزش معنای مسئولیت به او نکرد فعلا برای فهم آن زود بود و بهتر بود غرق در دنیای کودکی اش باشد.
الهه لبخند زنان گفت:
-پس من میرم ولی تو بمون و باهاش دوست شو!
سان با چشم های ترسیده گفت:
-نه منم ببر.
الهه از همان نگاه های جدی اش که کل دنیای خواب از آن حساب میبردند به او انداخت سان با شانه های افتاده تسلیم شد:
-کی دنبالم میای؟
الهه با لبخند موذیانه ای پاسخ داد:
-هیچ وقت راه خودت رو باید پیدا کنی.
سان آماده ی اعتراض بود که الهه ناپدید شد.
احساس ترک شدن ناگهانی او را تا حد مرگ ترسانده بود در قلب کوچکش رها شدن در مکانی که با آن اشنا نبود آخر دنیا به حساب میآمد.
ابتدا احساس کرد شاید اشتباهی کرده و الهه دارد او را تنبیه میکند.
به گریه افتاد و گفت:
-ببخشید ناراحتی که تو گل بازی کردم دیگه این کار و نمیکنم.
وقتی الهه پدیدار نشد به مغز کوچکش بیشتر فشار آورد و دنبال اشتباه دیگرش گشت با هق هق گفت:
-چون تو کلاس خوابیدم؟
در کلاس درس آموزش خدایان چرت زده بود اما نمیدانست این کارش تا حدی که از قصر دورش کنند و رهایش کنند بد بوده است یا نه.
وقتی خبری از الهه نشد روی زمین نشست زانوهایش را بغل کرد و اشک هایش بی مهابا پایین میریختند و قصد توقف نداشتند.
ناگهان یک پسر بچه از ناکجا آباد پدیدار شد و دستش را روی شانه او گذاشت:
-چرا گریه میکنی.
سان به لب هایش مهر سکوت اجباری زد و پاسخی نداد.
پسر بچه با ذوق و هیجانی افراطی گفت:
-میای باهم یه پازل غول پیکر بسازیم؟
سان باز هم سکوت را به لب های خود پیش کش کرد.
پسر بچه به سختی یک قطعه پازل که هم قد خودش بود را روی زمین کشید و گفت:
-اصن خودم تنهایی بازی میکنم.
سان بینی اش را بالا کشید و باز هم سکوت را اصول خود قرار داد.
پسر بچه قطعه اول پازل را چید و جست و خیز کنان به دنبال دومین بخش آن بود در همین حین گفت:
-اسم من وویونگ از اون جایی که زبونت رو موش خورده تو هم موشی صدا میکنم.
سان اخمی کرد و گفت:
-من موش نیستم.
اتفاق دوم ( بازی آخر)
سان روزهای متوالی را در کنار پسر گذارند باید ساعت ها صبر میکرد تا به او به دنیای خواب بیاید و در دنیای واقعی به خواب فرو برود و بعد باهم یا پازل میچیدند یا با قطعات لگو درگیر بودند.
و در آخر سان آن قدر ناامید بود از برگشت که فکرد کرد کل زندگی اش قرار است در این قلمرو ختم شود اما در نهایت وقتی وویونگ متوجه دلتنگی سان شد از او خواست به عنوان آخرین بازی شوالیه بازی کنند.
سان به عنوان یک شوالیه تنها باید قصر را پیدا میکرد.
و وویونگ یک طناب به مچ دست او و تپه جورچینش بست تا اگر راه را گم کرد بتواند نزد وویونگ برگردد و قرار شد اگر قصر را پیدا کرد طناب را از مچش باز کند اما گاهی به وویونگ سر بزند.
بار اول گم شد و به پناهگاه امنش یعنی قلمروی خواب وویونگ برگشت اما بار دوم قصر را پیدا کرد و شوالیه توانست ماموریت خود را به پایان برسد و با موقیت طناب را ببرد.
اما نتوانست به قولش عمل کند و آن قدر درگیر آموزشهای مختلف شد که قولش را فراموش کرد.
اتفاق سوم( دیدار مجدد)
هفده سالش بود و مسابقه ای بین آموزش دیدگانی که قرار بود نگهبان بشوند برگذار بشود و در دل جنگل خیمه های زیادی برپا کرده بودند.
و با فانوس های زیادی اطراف را روشن کرده و چراغانی راه انداخته بودند.
سان با دیدن درختی که نام وویونگ را در کودکی حین بازی شوالیه روی درخت حکاکی کرده بود به یاد خاطرات گذشته افتاد.
ناگهان هوس کرد ببیند آن کودک به عنوان یک نوجوان چه تغییراتی پیدا کرده است.
مسابقهای بر مبنای شکار بود در اصل هدف به تور انداختن موجودات تخیلی بود که از قلمروی خود با سرکشی فرار کردهاند.
و به این بهانه قانون منع سرکشی به قلمروی انسانها برداشته شده بود.
پس میتوانست تک به تک به قلمرو ها سر بزند و به دنبال قلمروی آشنای وویونگ بگردد.
و بالاخره توانست پازل هایی که باهم چیده بودند را بیابد قلمرو به خاطر بزرگ شدن ذهن او گسترش یافته بود و کتاب های زیادی روی هم تلمبار شده بودند، انگار پسر علاقه جدیدی پیدا کرده بود.
کاغذ های مچاله شده ی فراوانی روی زمین رها شده بودند.
سان منتظر نشست و بالاخره آن پسر را ملاقات کرد قدش رشیدانه رشد داشت و هیبتی جذاب اما چهره ای به معصومی همان کودکی اش داشت موهای بلندش گردنش را پوشش داده بود.
وویونگ با تعجب گفت:
-تو کی هستی؟
سان شانه ای بالا انداخت:
-مهمه مگه داری خواب میبینی.
وویونگ دست به سینه شد و ژستی مغرورانه گرفت:
-مهمه چون من تو خواب هام آگاه تر از آدمای دیگه ام و قابلیت کنترل رویاهام رو دارم و هیچ خوابی رو فراموش نمیکنم.
سان ابرویی بالا انداخت:
-خواب های هفت سالگیت هم یادته؟ یه پسری که باهاش چند روزی بازی کردی رو یادته؟
وویونگ خندید و گفت:
-موشی که تهش شوالیه شد رو میگی؟
سان خندید:
-پس من رو یادته!
وویونگ با کنجکاوی پرسید:
-آره و مطمئنم من تو رو تصور نکردم و خلقت نکردم تو از کجا سر و کلت پیدا شد؟
سان هنوز محافظ رسمی نشده بود و سوگند حفظ اسرار را نخورده بود وهیچ گاه نسبت به قانون احساس پایبندی نداشت پس به راحتی راز دنیای خواب را لو داد:
-من نگهبان دنیای خواب هام ما خلقیات شما آدم ها رو کنترل میکنیم و محافظ این دنیا هستیم.
وویونگ با شگفت زدگی گفت:
-پس تو یه تصور نیستی تو واقعی تر از اونی که به نظر میای.
اتفاقات بعدی و ادامه گذشته اشون ایشالله پارت بعدی واقعا چشم و مغزم درد گرفت مرسی که میخونید این داستان رو.
YOU ARE READING
Lost in dream
Fanfictionوویونگ تو دنیای خواب ها گم شده و کلید برگشتنش دست نگهبان دروازهی خواب سان هستش، چون نگهبانها توسط خدایان انتخاب شدن و قدرت مطلق دنیای خوابن. اما رسیدن به قلعهی نگهبانان کار هر کسی نیست و همه میدونن که سان از فراریها متنفره!