(قیامت)
شب بر تخت راحتی که برایش تهیه کرده بودند دراز کشید و متاسفانه در دنیای خواب نمیشد خوابید.
صرفا باید چشم میبستی تا شیفت کاری خستگی به پایان برسید و تنت را ترک کند و بتوانی لحظاتی را بدون حضور فعالانهی او سپری کنی.
و زمان هم به طرز خاصی در این دنیا میگذشت و تا پلکهایت سنگین میشدند روز شروع میشد و به طرز بدی هیولای صبح بر فراز آسمان پرواز میکرد و جیغ
میکشید ،پرنده ای آتشین که فریاد سوزناکش تن و بدن را به رعشه میانداخت خبر از فرا رسیدن روز جدید را میداد.
با صدای گوش خراشش احساس میکردی مردههای گناهکاری که در شعلههای آتش میسوزند در حال فریاد کشیدن هستند زیرا این صدای ناخوشایندی که پرنده تولید میکرد همین قدر سوزناک و پز از زجر به نظر میرسید.
اما این بار با وجود این که مدت طولانی میشد پلکهایش روی هم افتاده بودند خبری از پرندهی جیغ کش نبود.
با تعجب از جا برخواست اما دیدن منظرهی آشنای اطرافش تعجبش را چند برابر کرد، نمیتوانست این حقیقت را که روی تخت خودش قرار دارد را هضم کند.
با حیرت به اتاقش نگاه کرد و فریاد کشید:
-من بیدارم، من به دنیای واقعی برگشتم.
به محض بیرون اومدن سخنان فریاد مانندش، صدای پاهایی که به سمت اتاقش می دویدند را شنید.
اعضای خانواده اش به نوبت با آشفتگی در اتاق را باز کردند و از طرز وارد شدن پر از تنش آن ها هول زدگیاشان کاملا آشکار بود.
پدرش با ترس به سمتش آمد و گفت:
-چرا بیدار شدی ؟
با تعجب به دست پدرش که از مچ تا شانه باند پیچی بود زل زد.
برادرش با سری تراشیده و صورتی که یک زخم چنگ مانند رویش بود به سمتش آمد و گفت:
-فکر کردیم یه برگزیدهای فقط خانواده برگزیدگان میتونن برن پناهگاه.
مادرش پایش لنگ میزد و دیر تر از همه به او رسید با لبخند غمناکی گفت:
-فکر کردم حداقل یکی از بچههام زنده میمونه.
وویونگ متعجب بود از زخمی بودن خانواده و عدم خوشحالی آن ها از برگشتنش به دنیا.
با حیرت پرسید:
-چی شده ؟
برادرش به سمت پنجره رفت پ پرده ها را کنار کشید.
کل پنجره شکسته بود و شیشههای پایین ریخته شده جایشان را به روزنامه داده بودند.
برادرش با چنگ زدن روزنامه ها را پاره کرد.
و وویونگ عجیب ترین صحنهی زندگی اش را دید فکر میکرد بعد از دنیای خواب ها رکورد حیرت انگیز ترین چیز ها دست اتفاق و منظره دیگری نخواهد افتاد.
ولی با دیدن آسمانی که به رنگ قرمز در آمده بود و خون از آن ها میبارید ترس تسخیرش کر و نفسش دز سینه حبث شد.
پدرش بازوی او را با دست سالمش گرفت و گفت:
-بیا پسر.
پاهایش راه رفتن را فراموش کرده بودند و جسمش لخت و بی حس بود.
اختیار جسمش دیگر دست او نبود انگار مغزش به یک سری گوشت و عضله که متعلق به خودش نبودند دستور حرکت داده باشد و آن ها شانه ای بالا انداخته و اعتراض کردند که از یک غریبه فرمانبرداری نمیکند، حق داشتند مدت ها بود که مغزش خاموش بود و جسمش را به فراموشی کشانده بود.
در هر صورت مادرش به کمک او امد و کمرش را گرفت به کمک پدر و مادرش به سمت پنجره حرکت کرد.
برادرش کنار کشید تا او به منطرهی بیرون دیدی کامل داشته باشد.
با دیدن تمام حیوانات وحشی که قبل این ملاقات آن ها را فقط در تصاویر و مستند و باغ وحش دیده بود با حیرت دهانش نیمه باز ماند.
برادرش نفسش را بیرون فرستاد:
-الان تو ساعت رام شدگی ان یک ساعت دیگه حمله هاشون شروع میشه و حالا به جز خودمون باید توی چلاق که راهم نمیتونی بری رو نجات بدیم.
پدرش اخمی کرد و غرید:
-با برادرت درست حرف بزن.
برادرش با خشم مشتی به دیوار کوبید:
-تا چند دقیقه پیش یه فرد برگزیده بود که حیوون ها اصلا سمتش نمیرفتن تا وقتی که تو شعاع ده متریش بودیم آسیب نمیدیدیم الان چه طوری زنده بمونیم؟
وویونگ دست هایش را بالا برد و گفت:
-چرا کسی این حیوون ها رو جمع نمیکنه ؟ چه بلایی سر این دنیای کوفتی اومده ؟ منظورت از برگزیده چیه؟
مادرش بازوی وویونگ را با محبت نوازش کرد و گفت:
-قابل کنترل نیستن این خشم خدایان! راه فراری نیست، حیوون سخنگو که موعظههاشون رو میخونه گفته فقط کسایی که الهه انتخابشون کرده زنده میمونن و بشریت نابود میشه.
پدرش آهی کشید و گفت:
- اما دولت به خانواده برگزیدگان پناه گاه میده، معتقدن فقط خانواده افرادی که خدایان انتخابشون کردن لایق محافظتن و بقیه به خواست خدایان مرگ بخشی از سرنوشتشون هستش ولی به نظرم این بهونهاست و در اصل جای کافی برای مراقبت از همه ندارن.
برادرش با ترس فریاد کشید:
-و اگر دوباره تو اون خواب زمستونیت نری ما یه تیکه آشغالیم که لیاقت نداریم جایی تو پناهگاه داشته باشیم و سلاخی میشیم.
پدرش با استرس لب هایش را گاز میگرفت و به راه حلی فکر میکرد که همچنان حامی خانوادهاشان بماند:
-اگر بخوابی دوباره بر میگردی تو اون حالتت؟ امروز دولت برای چک کردن ادعای ما میخواد بیاد این جا.
مادرش با استرسی آشکار گفت:
-ما فقط ده دقیقه دیر فهمیدم این بچه هاله ی محافظتی ماست و این همه آسیب دیدیم چه طوری امروز جون سالم به در ببریم؟
برادرش شانه ی او را گرفت و با چشم هایی اشکی گفت:
-بخواب خواهش میکنم دوباره بشو همون برگزیده ای که بودی به خاطر بقای هممون دوباره بشو همون فرشتهی نگهبانی که بودی.
وویونگ باورش نمیشد که بر خلاف این همه شوقی که برای برگشت داشت حالا همه خواستار این هستند که دوباره این دنیا را ترک بکند.
سرش پایین بود و قطرات اشکش بدون این که کنترلی رویشان داشته باشد پایین میریختند و درد درونی اش را آشکار میساختند و گواه از رنجی بود که مانند یک وزنه سنگین قلبش را تحت فشار قرار میداد.
ناگهان یک طاووس با پرهای گشودهای که رنگهایش چشم را مدهوش خود میساخت سرش را از پنجره تو آورد و لحظه ای که منقارش را باز کرد لحن گوش نوازشش حتی از پرهایش زیبا تر بودند:
-خوش اومدی هستهی اصلی الهه، من از طرف ایزد حیوانات اومدم، به عنوان کسی که قدرت اصلی الهه رو حمل میکنی ازت خواستارم به الهه بگی به جایگاه و مقامش برگرده اگر انقدر به این آدم ها اهمیت میده قبل این که نسلشون منقرض شه بهتره برگرده و از قایم شدن دست برداره، متاسفانه ایزد روح ها، بیشتر از این نمیتونه روحت رو تو جسمت نگه داره و روحت دوباره به دنیای خواب ها کشیده میشه و سحر الهه توسط ما نمیتونه باطل بشه و چون مشخصا میخواد آدمهای برگزیده اش اون جا باشن تا ماها نتونیم آسیبی بهشون بزنیم.
برادرش با خوشحالی فریاد کشید:
-قراره دوباره بخوابی.
مادرش با شادی زمزمه کرد:
-بچم زنده میمونه، ما زنده میمونیم.
پدرش با خیالی آسوده گفت:
-دوباره در امانیم میتونیم قبل این که وعده ایزد سونامی و ایزد طوفان و ایزد زمین لرزه عملی بشه بریم پناه گاه.
وویونگ حس میکرد که پلکهایش آن قدری سنگین شدهاند که انگار صد ها سال است نخوابیده است و بدنش شدیدا نیاز به خوابی طولانی جهت شارژ شدن دارد.
از دست خانواده اش کمی دلگیر بود ولی خوشحال هم بود که در نبودش میتواند مواظب آن ها باشید و خیالش راحت شد که قرار است در این آشفتگی جنون وار دنیا به واسطه او در امان باشند.
قبل از این که دنیای خواب ها تمام هوشیاریاش را بدزدد آهسته لب زد:
-دوستون دارم.
گوش هایش سوت کشید برای همین فقط تکان خوردن لب های آن ها را دید و چشمهایش سیاهی رفتند و حالا
میتوانست تضمین کند این حالت سوزن سوزن شد دردناک بدنش که انگار با صاعقه برخورد کرده است به خاطر جدایی روحش از جسمش و برگشتن به دنیای خواب ها است.
سان که با تعجب بالای سر او ایستاده بود به محض چشم باز کردنش گفت:
-تو دنیای خواب نمیشه خوابید چه طوری خوابیده بودی؟
وویونگ روی تخت نشست هنوز احساس میکرد باید بدنش سست باشد و گوشتی لخت و بی حرکت باشد اما برعکس در این دنیا کاملا فرز و راحت بود با لحنی زمزمه وار گفت:
-در اصل بیدار شده بودم دنیام حسابی بهم ریخته ایزد یا خدا هر چی که هستن افتادن به جون آدم ها تا الهه رو مجبور به برگشت کنن.
اخمی بین ابروهای سان نشست:
-الهه مرده چه طوری برگرده.
وویونگ شانهای بالا انداخت:
- معتقدن قایم شده.
برق شوق و ذوقی واضح در چشمهای سان تابید و چشم های سیاهش ناگهانی تبدیل به شبی پرستاره شد:
-پس نیازی به قربانی کردنت برای احیای اون ندارم.
وویونگ که حالا علت پوزخند دیروز او را فهمیده بود با حیرت لبزد:
-خیلی آدم کثیفی هستی.
سان لبخندی زد:
-آدم نیستم ولی خب نقشهام به طرز کثیفی ظالمانه بود، قبول دارم.
وویونگ با ابروهایی به هم گره خورده پرسید:
-حالا که بهم نیاز نداری از قصر پرتم میکنی بیرون؟ اصلا چرا الهه گفت کلید برگشت ما خوابگردها دست تو هستش؟ تو که رسما از دنیا بی خبری تو خواب خرگوشی به سر میبری!
سان با تعجب ابرویی بالا انداخت:
-تو کتاب گفته که من کلید برگشت شماهام؟ خب احمق خان، حس نمیکنی باید کتاب رو نشونم میدادی شاید الهه پیامی برام مخفی کرده باشه؟!
زنگ خطر در مغز وویونگ هشدار داد در این دنیا محتاط بودن شرط اول بود برای همین فوری گفت:
-یکدور دیگه قوانین رو میخونم اگر ممنوعیتی برای دیدن کتاب توسط نگهبانها نبود نشونت میدم، صفحه مربوط به توهم دوباره میخونم و خبرت میکنم.
سان با نگاهی پر تمسخر به او خیره شد و دست هایش را در سینهاش گره زد:
-فکر میکنی نمیتونم کتاب و ازت بدزدم؟
لبخند پهنی روی لبهای وویونگ جا خوش کرد:
-نه حقیقتا چون با جادویی که از توی خودش یاد گرفتم نامرئیش کردم.
YOU ARE READING
Lost in dream
Fanfictionوویونگ تو دنیای خواب ها گم شده و کلید برگشتنش دست نگهبان دروازهی خواب سان هستش، چون نگهبانها توسط خدایان انتخاب شدن و قدرت مطلق دنیای خوابن. اما رسیدن به قلعهی نگهبانان کار هر کسی نیست و همه میدونن که سان از فراریها متنفره!