(آتش مقدس)
خدای آسمان ها سوار بر یک ارابه بود اسبی سیاه حامل آن ارابه چوبی بود، شلاقی در دست داشت و چهرهای پیر در لباس های مجلل اولین چیزی بود که توجهها را جلب میکرد.
وویونگ نمیدانست رو به رو شدن با او نقشه خوبی بود یا نه اما تصمیم گرفت به سان اعتماد کند اگر او نگهبان و محافظ اصلی دنیای خواب با این عظمت بود پس قطعا میتوانست از او هم که جزئی کوچک از کل این دنیا بود مراقبت کند.
خدای آسمان از ارابه اش پیاده شد و گفت:
-مردم دوران باستان فکر میکردند صدای رعد و برق صدای چرخ ارابهی من تو آسمون و صاعقه هام شلاق من به اسبم جالب نیست؟ دلم میخواد اون جلوه پر ابهت رو حفظ کنم حتی اگر علم شما انسان ها دلیل واقعی صاعقه رو کشف کرده باشه.
وویونگ به عنوان یک آدم پر حرف زاده شده و در طول زندگیاش هم به این خصلت بها داده بود و زبانش هر جای نا به جایی میچرخید و پر چانگی میکرد:
-زیاد به علم فکر نکن وجود شما کاملا انکار شده توش، افسرده میشی.
خدای آسمان پا روی پا انداخت و به پشتی نرم و راحتش تکیه زد:
-نگران قیامتی که خدای حیوانات توی دنیات راه انداخته نیستی؟ تو باید افسرده این جمع باشی، آدم ها چیز های زیادی برای از دست دادن دارند.
وویونگ نمیخواست خودش را لو بدهد پس به در بی خیالی زد:
-خانوادهام وقتی بیدار شدم ازم استقبالی نکردن نشیندی ما آدم ها خیلی هم کینهای هستیم و مرز بین عشق و نفرتمون باریکه، چرا نگران کسایی بشم که نگرانم نیستن و نبودم رو ترجیه میدن؟
خدای آسمان خندید و گفت:
-خوشم میاد ازت میفهمم چرا هسته اصلی قدرتش رو داده بهت.
سان که در این مدت سکوت کرده بود به حرف آمد:
-ازتون میخوام به قلمرو خودتون برگردید و دنیای خواب رو ترک کنید.
خدای آسمان عصایش را در دست گرفت و از ارابهای که انگار قلعه محافظت شدهاش بود بالاخره پایین آمد با قدمهای سلانه سلانه که صدای عصایش باعث میشد روان بهم بریزد و کوبشی بر مغز اطرافیانش باشد به سان نزدیک شد و گفت:
-برای بیرون کشیدن الهه از سوراخی که توش قایم شده به این پسر نیاز داریم من میرم ولی اون هم میبرم.
سان اخمی کرد و گفت:
-طبق قوانین آسیب به خانوادهی نگهبان ها اعلام جنگ علیه دنیای خوابه، دارید شیپور جنگ رو به صدا در میارید در جریانید؟
خدای آسمان عصایش را روی زمین کوبید:
-اون خانواده ای تو این دنیا نداره من رو با تهدید تو خالی نمیتونی بترسونی.
سان دست وویونگ را گرفت و با صدایی پیروزمندانه گفت:
-کل اهالی قصر دارن برای مراسم ازدواج ما آماده میشن همسر من خانواده ام به حساب میاد این طور نیست؟ من قصد فریبتون رو ندارم در جریان حقایق قرارتون میدم، میدونید که ادب من زبانزده هیچ وقت به یه بلند مرتبه توهین نمیکنم صرفا دارم اخطار میدم دنیای خواب قدر ترین قلمروی هفت آسمانِ و به نفع شما نیست باهاش درگیر بشید هشدار من از سر خیر خواهی هستش.
او با پنبه سر خدای آسمان را بیخ تا بیخ بریده بود.
خدای آسمان با خشم غرید:
-نامزدت باید مورد تایید الهه باشه مگرنه ازدواجتون به رسمیت شناخته نمیشه و غیر قانونی به حساب میاد.
سان دفاع خوبی برای این حمله نیز داشت:
-الهه تو وصیتش از من خواسته عشق زندگیم رو پیدا کنم و اگر آتش مقدس عشق من رو راستی آزمایی بکنه و سر بلند ازش بیرون بیام شریک من رو تایید شده میدونه الهه.
خدای آسمان ها با چشمهایی شعله ور بر اثر خشم به سان خیره شد و با لحنی که بوی تند و تیز تهدید داشت گفت:
-همهی خدایان شاهد آزمون آتش مقدس هستیم بهتره ما رو فریب نداده باشی و این پسر واقعا همسر مورد تایید تو باشه در غیر این صورت ما برای پیدا کردن الهه اون رو به شنزار عقرب میبریم و شکنجهای سهمگین راه میندازیم و شرط آزادیش رو برگشت الهه میزاریم.
وویونگ با تعجب پرسید:
-من چه گناهی کردم این وسط یکی دیگه خودش رو قایم کرده یکی دیگه باید تو عشق صادق باشه تاوانش رو چرا من باید بدم؟ راستی فقط زمینی ها هموفوبن؟ تو آسمون عیب نیست پیوند دوتا مرد؟ چه طوره از ریشه با این ازدواج مخالف باشید و خودتون الهه رو برگردونید و با من کاری نداشته باشید.
سان دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:
-هیس، این یه جا رو باید سکوت کنی عزیزم.
خدای آسمان ها او را همچون یک سوسک بی ارزش که نقلای خنده داری برای له نشدن توسط دمپایی میکند میدید به او ریشخندی زد و هیچ نگفت.
دنیل اما با ملایمت پاسخ او را داد:
-ما پیوند دو روح رو مقدس میشماریم این جا روح به جسم ارجحیت داره مهم نیست جنسیت جسمت چیه مهم اینه روح والایی داشته باشی.
خدای آسمان ها پی حرف او را گرفت:
-درست میگه آیا این پسر روح والایی داره؟
سان ابرویی بالا انداخت:
-اگر روح پاکی نداشت قدرت الهه گونه رو وجودش پس میزد و از درون متلاشی میشد این ثباتش خبر از نیروی سفید درونیش میده اون به اندازه کافی روح پاکی داره که مقبول باشه برای پیوند!
خدای آسمان ها به سوی ارابه اش رفت و گفت:
-کنار آتش مقدس هم دیگه رو میبینیم پسر.
شلاقی به اسبش زد و در یک ثانیه اسب پاهایش را به سرعت به تقلا انداخت و به سوی آسمان اوج گرفتند و با سرعتی چشمگی دور شدند و صاعقهای دل آسمان را شکافت.
وویونگ با استرس به سان نگاه کرد و گفت:
-اون شن زار و عقربی که گفت چه کوفتی بود؟ چه طوری میخپای وانمود کنی عاشقمی ؟ اون آتیش لعنتی چیه؟
سان لبخندی زد و واقعا این خنده های بی موردش که همیشه بر لب داشت گاهی آدم را به جنون میکشید این موقعیت خشم وویونگ را برانگیخته کرده بود و دیدن این لبخند ها روی ضربه بر روی اعصاب ترک خوردهاش بود.
با خشم فریاد کشید:
-جواب من رو بده.
دنیل میانجی گری کرد و با پا درمیانی تلاش کرد اوضاع را در دست بگیرد و آرامشی نسبی به وویونگ بدهد:
-من جوابت رو میدم، شن زار عقرب یه مکان شکنجهاست بخوام برای شما انسان ها شبیه سازیش کنم میتونی جهنم تصورش کنی تا گردن تو شن های داغ قرو رفتی و عقرب ها بی وقفه بهت نیش میزنن.
وویونگ با چشم هایی از حدقه در آمده که ترس و وحشت درون آن همچون موجی آشکار شناور بود به او ل زد.
دنیل با شرمندگی سر پایین انداخت و سوال دیگر او را پاسخگو شد:
-آتیش مقدس یه آتیشی که هیچ وقت خاموش نمیشه و میتونه حقیقت رو تشخیص بده یک سوال مطرح میشه پاسخ دهنده سوال جواب رو میده و دستش رو تو آتیش لرو میبره اگر دستش نسوزه و آتیش مقدس بهش آسیب نزنه راستگویی اون فرد ثابت میشه آتیش به حقیقت احترام میزاره و آسیبی به شخصی که واقعیت رو گفته نمیزنه اما اگر پاسخ دروغ باشه دستش میسوزه و دروغ اون فرد با این تنبیه آشکار میشه.
وویونگ به سان زل زد و به خاطر ترس هایش کنترلی بر روی فریاد کشیدنهایش نداشت:
-چه طوری میخوای دروغ بگی و نسوزی؟ تو لو میری و من باید تاوانش رو توی اون جهنم شنی پس بدم.
چشم هایش اشکی شده بود و بغض گلویش را به طرز دردناکی ازار میداد.
مشتی به شانهی سان زد و فریاد زد:
لعنت به تو.
مشت بعدی و دشنام بعدی را هم نثارش کرد اما سان با آرامش مچ او را بین دستانش گرفت و مانع ضربه بعدیش شد.
وویونگ دستش را پایین انداخت و با سری پایین افتاده بالاخره تسلیم شد و به گریه افتاد.
سان صورت وویونگ را بین دستانش گرفت و سر او را بالا آورد به چشم های نمناک او خیره شد.
لبخندی زد و رد اشک های او را در هر دو طرف صورت که روی گونههایش به جا مانده بودند بوسید و گفت:
-من قراره با حقیقت این نبرد رو برنده بشم، من واقعا عاشقتم من از هر محک زدنی که راجب دوست داشتن تو باشه سربلند بیرون میام، من تو هر مسابقه ای که راجب علاقه مند بودن به تو باشه با مدال بیرون میام به من و حسم باور داشته باش، دین من به دوست داشتن تو ختم میشه وویونگ، باور من پرستیدن تو و بس؟ کتاب مقدس من خوندن خط به خط وجود تو و شناختنتِ! ایمان من تو عشق ورزیدن به تو خلاصه میشه میفهمی ؟
وویونگ استرسی حاکی از بلایی که ممکن بود سرش بیاید تسخیرش کرده بود فقط به یک شانهی امن و یک محافظ نیاز داشت سرش را روی شانهی سان گذاشت و لب زد:
-نمیتونم باورت کنم اما میخوام باور کنم که تو نمیسوزی و من تقاص دروغ تو رو پس نمیدم.
سان دستش را روی موهای وویونگ کشید و وقتی لرزش شانهی او را دید احساس کرد باید این پرنده زخمی و ترسیده را در آغوش بکشد، دست هایش رو دور تن لرزان و نحیف او پیچید و سنگری محافظ برایش ساخت و سپس آغوش امنش را به او بخشید و قصد داشت این بغل آرامشی نسبی به او بدهد و تصمیم گرفت با حرفی مسکن گونه دوز این آرامش را بالا ببرد:
-من و تو عاشق هم بودیم شاید خاطرات تو پاک شده باشن اما خاطرات من و حس من تا روزی که نبض دارم زنده و پابرجان، میخوای بخشی از خاطراتمون رو از توی ذهن من ببینی؟
وویونگ از آغوش او بیرون آمد و با نگاهی مشکوک به او زل زد و با تردید پرسید:
-میتونم؟
سان لبخندی نثار او کرد:
-یادته فکر میکردی فقط یه ذهن خوان سادهام؟ من قدرتهام به ذهن ختم میشه درسته اما دامنهی بزرگ تری از تصورات تو داره این قدرتها، مثلا یکیش اینه که میتونم خاطراتم رو به ذهن یکی منتقل کنم.
وویونگ با تعجب گفت:
-چه طوری؟
سان لبخندی زد:
-با یه بوسه.
دنیل با تعجب به سان نگاه کرد ولی قبل این که حرفی بزند سان به او دستور داد:
-به نظرم بهتره به قصر برگردی و نه هم نمیتونی به سرجوخهات بگی درسته؟
ذنیل سری تکان داد:
-درسته، منم تصور میکنم این یه ادا بازی مثلا من هیچی نفهمیدم و خیلی چیزا رو نمیدونم.
قبل این که وویونگ او را به حرف بگیرد او مجنون وار شروع به دویدن کرد.
سان خندید:
-میدونی که مغزش تاب داره؛ برگردیم سراغ بوسه امون.
وویونگ میخواست تمام خاطراتی که سان مدعی میشد او فراموش کرده برایش یادآوری شود و خیالش از بابت آزمون آتش مقدس و رهایی از شن زار عقرب راحت شود برای همین چشم هایش را بست و گفت:
-سریع تر انجامش بده.
سان لب هایش را بی معطلی روی لب های او گذاشت و وویونگ قبل از این که مدهوش نرمی لب های او و خیسی که لب های سان به لب هایش بخشیده بود بشود، خاطراتی در ذهنش جرقه زد.
YOU ARE READING
Lost in dream
Fanfictionوویونگ تو دنیای خواب ها گم شده و کلید برگشتنش دست نگهبان دروازهی خواب سان هستش، چون نگهبانها توسط خدایان انتخاب شدن و قدرت مطلق دنیای خوابن. اما رسیدن به قلعهی نگهبانان کار هر کسی نیست و همه میدونن که سان از فراریها متنفره!