part 5

17 2 0
                                    

(قدرت)
وویونگ کتاب مخصوص را در دست گرفت و عنوان مربوط به نگهبانان را لمس کرد بلافاصله صفحات آن بخش به سرعت پدیدار شدند.
توضیح مختصری به همراه عکس سان وجود داشت اما هیچ مطلبی نبود که نشان دادن کتاب به او را منع کند بلعکس متن اشاره به این داشت که او می‌تواند منجی برای خروج از دنیای خواب باشد.
وویونگ کتاب را با سردرگمی بست، دلش می‌خواست به خوابگرد ها سری بزند شاید آن‌ها کشفیات مهم تری‌ در دست داشتند، شاید یک دهن لق دیگر با تاوان سوختن اطلاعاتی را آشکار می‌ساخت.
اما ویوونگ می‌دانست به محض این که قصر را ترک کند، راه برگشت همچون معمایی حل نشدنی گریبان گیرش می‌شود.
دورانی که هنوز با سان اشنا نشده مدت ها به تصویر قصر  خیره می‌‌شد اما قدم برداشتن به سمتش باعث می‌شد از آن دورتر شود، مکانش همیشه در هاله‌ای از ابهام قرار داشت.
البته او یک کارت برنده داشت و آن هم قدرتش بود.
به وسیله‌ی قدرتش می‌توانست کالبدش را در قصر نگه دارد اما هوشیاری و اگاهی‌اش را در دنیای خواب ها پخش کند و سرکی به خوابگرد‌ها بکشد.
وویونگ دیروز قبل از خواب در حیاط  قصر ماموریت روزانه‌ی خود را پیگیری کرده بود اما صفحه‌ی ماموریت فاقد هیچ گونه دستوری بود؛ یعنی الهه می‌دانست قرار است روز شوکه کننده‌ای را با بیدار شدن در دنیای واقعی سپری کند و دل برایش سوزانده بود؟
نگاهی به اطراف انداخت یک گلدان لبه‌ی پنجره‌ای که چهار طاق باز بود به چشمش خورد، به سمتش حرکت کرد و انگشت اشاره‌اش  را در خاک فرو کرد و وقتی از کثیف  شدن آن اطمینان یافت روی شیشه با رد خاکی که انگشتش به جا می‌گذاشت طرح جادوی مختص به ماموریت را ترسیم کرد.
و شیشه همچون ژله‌ای منعطف شروع به لرزیدن کرد.
حتی ماهیتش هم دیگر ژله ای به نظر می‌رسید وویونگ با کنجکاوی دستش را در آن فرو کرد و در کمال تعجب تا  دستش تا آرنج در شیشه‌ای که با قابلیت جدید کشسانی خود تغییر ماهیت داده بود فرو رفت به طرز عجیبی این شیشه عمق دار شده بود، وویونگ کنجکاوانه دستش را چرخاند و به محض برخورد به جسم کاغذی آن را چنگ زد وقتی دستش را بیرون کشید پنجره دوبار از جنس شیشه بود، زمخت و غیر قابل انعطاف و همان قدر شکننده مانند قدیم.
وویونگ شانه ای بالا انداخت و بی اهمیت به تغییر شکل‌های شیشه به نظر می‌رسید زیرا تمام کنجکاوی‌اش معطوف کاغد درون دستش بود.
متن آن را بلند خواند:
-در عرض یک روز یک یار وفادار پیدا بنما.
وویونگ با چشم هایی گرد شده از تعجب متن را بار دیگر در دل برای خود خواند.
این چه درخواست بی جایی بود.
آیا خالق این ماموریت ها خبر نداشت انسان‌ها سالیان سال به دنبال یک همدم و هم‌پای وفا دار می‌گردند و فقط عده کمی از آن ها موفق می‌شوند این همراه را یا در شریک زندگی خود یا در قالب رفیق پیدایش کنند.
آیا خبر نداشت پیدا کردن یک یار نیازمند شناخت زیاد و گذر زمان و خاطره سازی است؟
و آیا خبر نداشت خیلی از انسان ها به درونگرایی مبتلا هستند و برقراری ارتباط برایشان دشوار تر است؟
خوشبختانه او یک موجود اجتماعی بود اما پیدا کردن همچین شخصی در یک روز، کاملا خواسته نا معقولی به نظر می‌رسید.
انگار از او می‌خواستند از یک لپ لپ شانسی طلا پیدا بکند، همین قدر سخت و دشوار بود این ماموریت.
اما وویونگ می‌دانست دست جنباندن بهترین راه است.
از وقتی وارد این قصر شد فرصتی برای گشت زدن در این مکان را نیافته بود، پس تصمیم گرفت گشتی بزند و به دنبال هر موجودی که بتوان با آن دست دوستی داد بگردد.
از همان اول سان از لیست انتخابی ها حذف شده بود زیرا ماموریت اشاره‌ای به وفاداری داشت و از قرار معلوم سان تمایل به قربانی کردن او در وجودش بیداد می‌کرد و اگر می‌گفتن برای برگرداندن الهه باید سوپی از وویونگ درست کند و بی برو برگشت او را درون یک دیگ می جوشاند.
وویونگ برای این که به روند جست و جویش سرعت ببخشد نیازمند قدرتش بود.
درست مانند نفس کشیدن درست مانند پلک زدن و درست مانند تکان دادن و دست و پاهایش روش استفاده از قدرتش در ذهنش نهادینه شده بود و کاملا با اراده کردن می‌توانست قدرتش را فرا بخواند.
انگار به کار گرفتن قدرتش، از بدیهیاتی به حساب می‌آمد که بدنش به طرز غیر ارادی به روش انجامش آگاه بود.
چشم بست و تصور کرد قابلیت این را دار که در آن واحد خود را در همه جا حس بکند و هر مکان را به طور مستقل زیر نظر بگیرد.
کاری کرد که هر مکانی یک نسخه از او را در خود داشته باشد.
کاری کرد که حواسش در تمامی مکان ‌هایی که خود را پخش شده و هوشیارانه فعال باشند.
کاری کرد که هیچ محدودیتی برای حضور فعالانه‌اش در همه جا وجود نداشته باشد.
کاری کرد که هیچ نقطه ای از زیر نگاهش، دیده نشده،
در نرود.
برای او هیچ چیز پنهانی وجود نداشت، هیچ کس و هیچ جا نمی‌توانست از زیر نظر او فرار کند.
او همه کس و همه جا را زیر نظر داشت، حریم شخصی و مکان های پنهانی در مقابل قدرت او به زانو در می‌آمدند و سر سجده فرود می‌آوردند.
او دیگر کل قصر را رصد کرده بود، قصر یک انبار بزرگ پر از مایعاتی خوش رنگ داشت که نمی‌دانست نوشیدنی هستند یا نه.
قدرت او قابلیت تشخیص ماهیت و باطن درونی اجسام را دیگر نداشت صرفا به دیدن و شنیدن ختم می‌شد.
یک اصطبل پر از اسب در پشت قصر دیده می‌شد اما نه هر اسبی این اسب ها همچون گوزن شاخ دار بودند و همانند یک گور خر راه راه بودند و مثل یک کانگورو کیسه داشتند و اگر سر در اصطبل نام اسم حک نشده بود تشخیص هویتشان غیر ممکن بود.
کلبه‌های متعددی کنار هم در حیاط قصر وجود داشت که هر کدام از آن ها پر بود از وسایلی که حاکی از وجود صاحب هایی بود که در آن جا زندگانی خود را سپری می‌کردند اما سکنه‌اش قابل دید نبودند.
و باغچه‌ای عظیم وجود داشت که به جای گل و گیاه از خاک‌هایش تنگ ماهی رویش کرده بود ماهی ها درون تنگی شیشه‌ای می چرخیدند و توسط یک نی بلند به خاک وصل بودند.
و درون قصر آشپزخانه‌ی عظیمی وجود داشت که همچون موزه‌ی نقاشی با مضمون خوراک به نظر می‌رسید سراسر پر بود از پوستر های ریز و درشت انواع غذاهای موجود در کره خاکی و میزی با بالای بیست صندلی در آشپزخانه تهیه شده بود.
و هیچ اجاق گاز یا اجسامی که آن جا را تبدیل به آشپزخانه‌ی واقعی بکند وجود نداشت صرفا روی تابلوی
نصب شده در سر در آن جا، آن مکان آشپزخانه نام گذاری شده بود.
و درست زمانی که می‌خواست به بقیه نقاط داخلی خانه سرک بکشد.
بالاخره یک انسان در دید رسش قرار گرفت.
شخصی روی یک نقاشی پیراشکی همچون در زدن با پشت انگشت هایش دوباری ضربه زد و از دل نقاشی یک کشو بیرون آمد پر از قرص‌های کپسولی ریز و انبوه‌
یکی از قرص ها را برداشت و قورت داد و زیر لب گفت:
-پیراشکی همیشه انتخاب خوبیه.
وویونگ این روش تغذیه را مناسب تنبل ها دید، باید این ایده را برای دنیای واقعی عملی سازی می‌کردند اما نه به عنوان یک روش همیشگی صرفا برای اوقاتی که حوصله‌ی جویدن نداشتی  یا اوقاتی که گشنگی و خستگی آدمی را مغلوب ساخته و آشپزی یا سفارش دادن سخت به نظر می‌رسید، خوردن این کپسول‌ها کمک بزرگی برای رفع این قبیل مشکلات می‌شد.
وویونگ سوژه شکار خودش را پیدا کرده بود صرفا می‌خواست به سمت اولین موجود دوپایی که دارای عقل و زبان و قلب است بدود و درخواست دوستی بکند‌.
راه آشپزخانه را به خاطر سپرد، هوشیاری اش را به جسمش برگرداند و از حالت پراکندگی در آمد و تمام ذرات وجودیش به کالبدش برگشت.
به سمت در دوید و با عجله‌ پله ها را دوتا یکی پایین می‌آمد.
درست روی پله‌ی آخر شخص آشنایی جلویش ظاهر شد.
سان ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد:
-کجا به سلامتی.
وویونگ با اعتماد به نفس پاسخ داد:
-من که زندانیت نیستم.
سان لبخندی زد:
-درسته اما قرار بود قوانین رو بخونی و اگر ایرادی  نداشت، کتاب رو بهم بدی.
وویونگ بشکنی زد و کتاب در هوا معلق پدیدار شد با بشکن دوباره ی او کتاب سقوط کرد و سان روی هوا کتاب را قاپ زد.
وویونگ با گشاده رویی گفت:
-تا من ماموریتم رو انجام میدم تو هم سر خودت رو با کتاب گرم کن و‌ دو دقیقه به پر و پای من نپیچ.
سان کتاب را زیر بغل زد و با پرروی پاسخ داد:
--تنها تفریحم بعد این همه سال حوصله‌سر بر تویی چرا فکر کردی عروسک مورد علاقه‌ی جدیدم رو با یه کتاب یادم می‌ره.
سپس دست وویونگ را گرفت و او را به سمت خود کشید، وویونگ به خاطر این کشیده شدن ناگهانی در آغوش او افتاد.
سان دستش را دور کمر وویونگ حلقه کرد و گفت:
-وقت خاله بازی عروسکم.
سپس در یک چشم بهم زدن تلپورت کرد و وویونگ خودش را روی تخت دو نفره‌ی نا آشنایی دید و سان هم به رویش چنبره زده بود و دست هایش را تکیه گاهی کرده بود که روی وویونگ سقوط نکند و کتاب کف زمین افتاده بود.
وویونگ با ترس آب دهانش را قورت داد و پرسید:
-چی ازم می‌خوای؟
سان کنار او دراز کشید و خیره به سقف گفت:
-می‌خوام برات قصه بگم ، لالایی بخونم، کتاب بخونم.
سپس به پهلو شد و به صورت اخم آلود وویونگ خیره شد و ادامه داد:
-جدی می‌خوام برات چند تا قصه بگم و تو مثل یه بازی باید حدس بزنی کدوماش واقعی بودن و اگر درست حدس بزنی می‌زارم به کاری که می‌خواستی برسی.
وویونگ کلافه در جایش نشست و گفت:
-کلا یک ساعت وقت دارم، زمانی برای تو ندارم.
سان لبخندی زد و گفت:
-من اون یاری می‌شم که می‌خوای ماموریتت رو انجام شده بدون.
وویونگ لب ورچید:
-به این راحتی هاست مگه؟ تو چه طوری می‌تونی به منی که دنبال سو استفاده ازمی وفا دار باشی؟
سان جهتش را عوض کرد و سرش را روی پاهای وویونگی که نشسته بود گذاشت و گفت:
-من به الهه وفادارم تو هم هسته‌ی وجودی اون رو داری پس به تو هم وفادارم.
وویونگ با کنایه گفت:
-پس به تمام خوابگرد‌هام باید وفادار باشی چون یه بخشی از الهه رو دارن.
سپس پای خود را کنار کشید و منجر به سقوط سر سان روی تخت شد.
سان هم مجبور به نشستن شد و با نگاهی راسخ به وویونگ خیره شد و گفت:
-خوابگرد ها صدقه سر وفاداری من که زنده‌ان اما تو با همشون فرق داری، تو حتی اگر  بازتابی از حیاتی ترین بخش روح الهه نبودی بازم برام خاص بودی.
وویونگ با تعجب پرسید:
ـچرا؟
سان لپ او را کشید و گفت:
-چون استایلمی از پسرای وراج و بانمک و کله خر خوشم میاد.
وویونگ صورتش را عقب کشید تا لپش را آزاد سازد و با اخم گفت:
-بس کن این شوخی های مسخرت رو‌.
سان با یک حرکت خودش را روی پای وویونگ انداخت و روی آن ها نشست تا مانع فرار او شود سپس دست های وویونگ که سعی داشت او را هل دهد را گرفت و گفت:
-من آدم خوش خنده‌ایم اما آدم شوخی نیستم، پس بهتره باورم داشته باشی و همیشه  همه‌ی حرفام رو جدی بگیری.
وویونگ که دیگر از بی دفاع بودن خسته بود به راه بچگانه ای متوسل شد و با تهدید گفت:
-اگر اون هیکل گنده‌ات رو ازم دور نکنی روت تف میکنم و با آب دهنم ازت پذیرایی میکنم‌.
سان نیشخندی زد:
-پذیرایی با بزاق؟ بد به نظر نمی‌رسه فکر کنم از بوسه‌های عمیق خوشت بیاد.
وویونگ با خشم غرید:
-نزدیکم بشی تصادف سر با بینی رو یادت می‌دم و یه شکستگی خوشگل به بینی خوش فرمت کادو می‌دم.
سان قهقه ای زد و از روی پاهای او بلند شد و کناره گیری کرد:
ـ موجود جالبی هستی، این طوری نی که دوست داشته باشم ولی ازت خوشم میاد می‌گیری که فرقش چیه؟
وویونگ دست در جیبش کرد و برگه ماموریت را در آورد:
-نه فقط می‌دونم داری وقتم رو تلف می‌کنی و یه ماموریت مهم دارم.
اما سان با لبخند به پودر شدن برگه نگاه کرد و وویونگ با حیرت گفت:
ـجدی توی نچسب رو به عنوان یار وفادار من پذیرفت ؟
سان با افتخار گفت:
-می‌دونم تلاش داشتی دنیل رو انتخاب کنی اما من دوست ندارم غدای لذیذم رو با کسی شریک شم.
وویونگ با لحنی که گیج شدنش را آشکار می‌ساخت گفت:
-دنیل کیه دیگه؟
سان خندید و گفت:
-همونی که تو آشپزخونه دیدش می‌زدی، منم قدرت‌‌های خودم رو دارم بچه جون.
وویونگ با لحنی از خود متشکر پاسخ داد:
-احتمالا فقط یه ذهن خوان ساده‌ای به گرد پام نمی‌رسی آقا پسر.

Lost in dream Where stories live. Discover now