part 3

13 4 0
                                    

(هسته درونی)
وویونگ مضطرب در اتاقی که به او داده بودند قدم رو می‌رفت.
محیط اطرافش در تهی ترین حالت ممکن قرار داشت، این اتاق پوچ و خالی باعث می‌شد ته دلش هم خالی شود.
بالاخره سارقش بعد از ده دقیقه وارد اتاق شد و گفت:
-ببخشید که تنهات گذاشتم یه خائن اعدامی داشتیم باید یه سری مهر و امضا می‌زدم.
وویونگ باورش نمی‌شد که شخص رو به رویش راجب امضای حکم مرگ کسی به گونه ای حرف می‌زند که انگار برگه‌ی تحویل گرفتن بسته پستی اش را امضا زده، این حجم از عادی رفتار کردن برای همچین مسئله‌ای شدیدا غیر عادی به نظر می‌رسید.
سارق  روی زمین طوری نشست که انگار فرشی عیانی زیرش پهن است آسوده و بی دغدغه فارغ  از ذره ای نگرانی برای کثیف شدن لباس سراسر سفیدش به نظر می‌رسید با دیدن نگاه خیره‌ی وویونگ به خودش، او را خطاب قرار داد:
-چرا انقدر ساکتی؟ ناراحتی از این که تنهات گذاشتم؟
وویونگ فوری پاسخ داد:
-اتفاقا می‌خوام به حال خودم رهام کنی و کلا تنهام بزاری.
سان به کف چوبی اتاق اشاره زد و گفت:
-لطفا بشین می‌خوام سوءتفاهم‌های بینمون رو برطرف کنم.
وویونگ با شنیدن این لفظ ابرویی بالا انداخت و جهت رفع کنجکاوی روی زمین نشست:
-می‌‌شنوم.
حقیقتا از نگهبان سفید پوش که حالا زندان بان خودش بود می‌ترسید اما ترس در این دنیا برایش تبدیل به یک عادت هر روزه شده بود دیگر آن قدر ها هم وحشت‌زده شدن مسئله‌ای تکان دهنده به نظر نمی‌رسید.
نگهبان با آرامشی که انگار در وجودش ریشه های سفت و سختی داشت به حرف آمد:
-من تو دروغ گفتن خوب نیستم معمولا نیازی بهش ندارم برای همین اون لحظه هیچی جز ازدواج به ذهنم نرسید.
لب های وویونگ به سرعت طرح لبخند به خود گرفتند:
-خب یه مشکل کم شد چرا اوردیم این جا سان؟
برای اولین بار بود که او را صدا می‌زد صرفا از این که ژانر تکراری ازدواج اجباری وارد زندگی‌اش نشده خوشحال بود.
سان با لحنی خونسرد از فاجعه ای که برای دنیایش رخ داده بود حرف زد، این تضاد  ها شخصیت او را می‌ساخت:
-الهه خودکشی کرده و قبل مرگش نیروی درونیش رو به جسم آدم های منتخبش بخشیده و مهم ترین بخش وجودیش تو جسم تو قرار داده شده، کاملا حسش می‌کنم، من برای احیای الهه به هسته ی درونیش که تو وجودت هستش، نیاز دارم.
وویونگ هیجان زده سیخ نشست و می‌توانست مور مور شدن پشت گردنش که ناشی از هیجان بود را حس کند:
-الهه کیه؟ خوابگرد ها رو اون به وجود اورده؟ چرا؟ چرا خودکشی کرده؟ کتاب راهنما و قوانینش رو اون نوشته؟ اگر هسته درونیش رو از من بگیری چه بلایی سر من میاد؟ می تونم بررگردم دنیای واقعی؟ چرا مجبور بودی با دروغ بیاریم این جا؟
سان لبخندی زد و سرش را به دیوار تکیه داد:
-پسر کنجکاوی هستی! لیست سوالاتت هم مثل این که تمومی ندازه.
وقتی گره ی ابرو های وویونگ را دید متوجه شد که این پسر برای تک تک سوال هایش پاسخ می‌خواهد، سان به سوال و جواب شدن عادت داشت معمولا خدایان به گزارش کتبی راضی نمی‌شدند و سمیناری راه می‌اندختند برای بازپرسی بیشتر و به چرایی ها علاقه زیادی داشتند.
سان با صبر و حوصله پاسخ داد:
-تنها جایی که خدایان نمی‌تونن زیر نظرم داشته باشن اتاق پوچی یعنی همین جاست این جا رو الهه ساخته برای آرامش روانی من! الهه مثل یه مادر ما نگهبان‌ها رو بزرگ کرده و می‌شه گفت من سوگولیشم.
وویونگ ابدا شخصیت کم رویی نداشت با لحن طلبکارانه ای گفت:
-خب یه سوال رو جواب دادی.
سان به وویونگ زل زد و فرق این نگاه این بود که در مردمک چشم هایش شعله های آتیش دیده می‌شد با صدایی خش دار که با صدای پیشینش تفاوت داشت گفت:
-مثل این که ازم نمی‌ترسی پسر جون.
وویونگ آب دهانش را قورت داد و صادقانه اعتراف کرد:
-الان می‌ترسم.
سان قهقه ای زد و دوباره تبدیل به همان موجود خوش برخورد و خوش خنده‌ی قبلی شد:
-داشتم اذیتت می‌کردم، قرار نیست علت مرگ الهه رو بهت بگم ولی آره کتاب رو اون نوشته و قوانین رو طوری وضع کرده که خدایان نتونن راجب نقشه هاش بفهمن و کتاب و جادوهاش زبانی هستن که درکش فقط برای الهه و  قابل فهمه و بقیه خدایان بهش تسلط ندارن، شما خوابگرد ها هم اگر تیکه ای از الهه تو وجودتون دمیده نشده بود هیچی از کتاب نمی‌فهمیدید.
وویونگ سری تکان داد:
-تو دنیای چند خدایی شما حیطه تخصصی هر خدا فرق داره می‌فهمم و قابل به ذکره که فهم کتاب حتی با داشتن بخشی از روح الهه ساده نیست.
سان سری تکان داد و گفت:
-تنها راه بازگشت شما خوابگرد ها اینه که ماموریت نهایی که الهه برای شما تهیه کرده رو انجام بدید، حقیقتا وجود شما نظم دنیای ما رو بهم ریخته و باید به جایی که بهش تعلق دارید بر گردید.
وویونگ دستش را به سمت سان دراز کرد:
-خب ما اهدافمون یکیه تو الهه ات رو احیا کن منم بر می‌گردم به دنیای خودم.
سان دست او را فشرد و با لحن موذیانه ای گفت:
-گفتم بقیه خوابگرد ها می‌تونن برگردن نه تو.
وویونگ با خشم پرسید:
-منظورت چیه.
سان انگار وقت و بی وقت می‌خندید و واکنشش به همه چیز در خنده خلاصه می‌شد:
-شوخی کردم، یه چن روزی مهمون من باش تا بتونم راهی برای بیرون کشیدن هسته درونی الهه از وجودت پیدا کنم.
وویونگ سری تکان داد:
-الان فهمیدم امن ترین اتاقت رو به من دادی ممنون.
سان که تازه اصلی ترین نکته را یادش آمده بود گفت:
-اگر خدایان مدت طولانی حضورمون رو حس نکنن مشکوک می‌شن برای همین نمی‌شه از این اتاق مدت زیادی استفاده کرد مگرنه ماهیتش لو می‌ره و بازخواست می‌شم.
وویونگ با بی خیالی شانه ای بالا انداخت:
-پس اگر بهم یه اتاق با تخت بدی ممنوت هم می‌‌شم شاید آخرین باری که رو تخت خوابیدم دیگه بیدار نشدم ولی دلیل نمی‌شه تخت رو مقصر بدونم کف چنگل دراز کشیدن باعث شد قدر دانش هم باشم.
سان از جا بلند شد و گفت:
-برای حضورت تو این قلعه باید یه دلیل قانع کننده به خدایان و بقیه نگهبان ها بدم از اون جایی که الهه واقعا تو وصیتش خواستار ازدواج من بوده، مجبوری وانمود کنی علت حضورت همینه.
وویونگ که احساس می‌کرد حالا وارد معامله شده اند گفت:
-تو من رو برگردون دنیای خودم من هم تا دلت بخواد برات نقش نامزد ها روی بازی می‌کنم.
سان چشمکی زد و گفت:
-قبوله.
اما موقع خروج پورخندی بر لب داشت که تضاد عجیبی با گفته اش ایجاد می‌کرد.
وویونگ متوجه این تغییر حالت چهره‌ی او شد و فهمید نباید به او اعتماد کند و در دنیای خواب و رویا فقط برای بقا باید جنگید و روی هیچ کس جز خودش برای نجاتش نمی‌تواند حساب باز کند.
پس قصد داشت همچنان دستورات کتاب را دنبال کند زیرا اگر الهه خودکشی کرده بود علاقه ای به برگشت نداشت و دستورات کتابش در راستای حمایت از آدم های برگذیده اش بود و وویونگ اگر اصلی ترین بخش او را داشت پس مهم ترین آن ها به حساب می‌آمد.
حالا می فهمید چرا بعد از تجربه ی قدرت درونی اش احساس می‌کرد قدرتی خداگونه دارد.


Lost in dream Where stories live. Discover now