یوبو⁵

357 33 296
                                    

"فکر کنم پنج سال، نسبت به یک عمر، زمان ناچیز اما کافی‌ای برای من باشه.
ام.. خیلی یهویی شروع کردم؟ متاسفم اما من هیچ‌وقت توی مقدمه چینی خوب نبودم.

قشنگ یادمه که پنج سال پیش هم، بی مقدمه و یهویی، جلوی جذاب‌ترین پسر دانشگاه رو گرفتم و بهش گفتم دوستش دارم و دلم میخواد دوست پسرم باشه..
همه‌ی دوست‌هام فکر می‌کردن بی برو برگرد رد میشم.. اما در کمال تعجب، اون پسر بهم گفت اگه شوخی‌ای در کار نیست، باید جای مناسب‌تری راجع به این موضوع حرف بزنیم.

دروغ چرا؟ حتی خودم هم یه درصد امید نداشتم..
مثل یه جوجه دنبالش راه افتادم و وقتی بالاخره روی یه میز دو نفره‌ی دنج، داخل کافه‌ی نزدیک دانشگاه، جا گیر شدیم، تازه همه چی برام کمی رنگ و بوی واقعیت به خودش گرفت.

توی اون گوشه‌ی خلوت، یه لایه‌ی نازک از پوسته‌ی سخت اون پسر فرو ریخت و اونجا بود که فهمیدم چقدر تنهاتر از چیزیه که به نظر میاد.
اولین سوالش این بود که آیا جدی بودم یا نه و وقتی تایید من رو دید، عجیب‌ترین حرف دنیا رو زد.

"من یه پسر سیزده ساله دارم که از هر کس و هر چیزی توی دنیا برام مهم‌تره. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اگه با اولویتِ دومِ زندگیِ من بودن مشکلی نداری، من هم مشکلی با شروع این رابطه ندارم"

شاید هر دختر دیگه‌ای بود بهش بر می‌خورد و می‌رفت.. من اما مصمم‌تر شدم.. شاید همون غرور و حس رقابت طلبیِ جوونی بود که مجبورم کرد پا به اون رابطه بذارم.. شاید هم امید داشتم روزی برسه که من اولویت اول زندگی اون مرد به ظاهر سر سخت باشم...

روز اولی که اون پسر بچه رو دیدم، مظلومیت چشم‌هاش حتی من رو هم مجاب به محافظت از خودش می‌کرد.
همه‌ی احساسات منفی گذشته‌ام از بین رفت و بعد از اون فقط خودخواهی محض بود که وادار به ادامه دادنم کرد.

دلم می‌خواست من هم جزئی از اون رابطه‌ی عمیق باشم.
مثل یه وصله‌ی ناجور، توی یه پازل اشتباهی بودم. متوجه نمی‌شدم که اگه دست و پاهام رو بِبُرم، نه تنها توی اون پازل جا نمیشم، حتی دیگه امکان پیدا کردن مکمل خودم رو هم از دست میدم.
دقیقا مثل یه قطعه‌ی معیوب که دیگه برای هیچ کسی کارایی نداره.

شاید فکر کنی پشیمونم.. اما نه!
متاسفم که روز به روز، عشق و درد توی چشم‌هات رو دیدم اما به روی خودم نیاوردم..
متاسفم که هر چند کوتاه مدت، بینتون فاصله انداختم..
متاسفم که میدونستم همسرم با من خوشحال نیست اما به حضورم ادامه دادم..
اما من خوشحالم..
سونگ‌هیِ خودخواهِ درونم، خوشحاله که تونست برای چند سال هم شده، پیش عشقش باشه...
خوشحالم که قبل از رفتن، حداقل یه یادگاری به عشقم میدم...
خوشحالم که اگه هیچ‌وقت نتونستم سونگ‌هیِ جین باشم، حداقل مادر بچه‌اش میشم...

جونگوی جین.. جونگکوکا.. من میدونم که تو حتی بیشتر از من، جین رو دوست داری..

خوشحالم حتی اگه من نباشم، تو هستی و دلیل ادامه دادن جین میشی..
من میدونم که هر دوتون بی هم دووم نمیارید..
میدونم که نیازی به گفتن من نیست.. اما لطفا تنهاش نذار..

all about JINDonde viven las historias. Descúbrelo ahora