part«1»🌱

590 51 5
                                    

باسرعت زیادی ازاتاقش خارج شد روی نرده هانشست بسرعت ازنرده هاسرخورد پایین راه پله متوقف شدازنرده پایین پرید

+صبح بخیرخانواده جئون

.زن باسینی غذاسمت میزاومد بالبخندروبه پسرش لب زد

•صبح بخیرعزیزم ، چراانقدرزودبیدارشدی؟

+بخاطراونا، اوما بخاطراونا

.همونطورکه خوراکی هافنجون هاروروی میزمیچید باتعجب پرسید:

•کیاعزیزم؟!

+اون کوچولوهادیگه

.به سطوح اومددست به کمربه پسرخیره شدبالحن ملایم اماتشروارگفت:

•این چه وضع حرف زدن جونگکوک الان 12سالته بازداری مثل بچه هاحرف میزنی؟خب جون بکن بچه !

.دوباره خم شدادامه کارش رسید روی صندلی نشست منتطربه پسرنگاه کرد

+عامم اوما مگ 12سال سن زیادیه؟!من خب ، خب هنوزبچم دیگه کجام بزرگه؟

.مادربانگاه تمسخرآمیزی سرتاپای پسربراندازکرد

•خیلی جاهات....

.پسربافهمیدن منظورمادرمثل لبوسرخ شدلب به اعتراض بازکرد

+عععع مامان

•بدمیگم؟

-پسرسرمادرت دادنزن ، بزرگ شدی ولی دلیل نمیشه صداتوبرای مادرت کلفت کنی هوم؟!

.دستی به سرپسرکشیدبوشه ای روی موهای پسرنشوند،سمت همسرش رفت دستشودورکمربازیک زن حلقه کردبوسه ای به پیشانی زن هدیه داد

-صبح بخیرعزیزم

•صبح توهم بخیربشین برات پنکیک درست کردم ازوناکه دوست داری

.مردبالبخندخیره به چهره زیبای همسرش روی صندلی پشت میزنشست

+اپا!

-جانم

+امروزبامن کاری نداری؟

-نه.چرامیپرسی عزیزم؟

+میخوام برم پیش اونا

•جونگکوک!

+خرگوشا

-هاح؟خرگوشا؟کدوم خرگوشاعزیزم

+من کلی خرگوش دارم اپا ، کلیه کلی فک کنم اوممم

.دستشوبه چونه اش تکیه داد حالت متفکرانه بخودش گرفت

+اهافک کنم 15تان اره خیلین شایدم بیشتراپا اوناخیلی بام خوبن همش توبغلمن

~صبح بخیراوما،صبح بخیراپا

.دستی به چشم هاش کشید بزورقدشوبه صندلی رسوندروش نشست

•صبح بخیرعزیزدلم خوب خوابیدی؟

~اوهوم ، اوماگشنمه

•وای پاک داشت یادم میرفتا،بفرمایین

𝐑𝐚𝐛𝐛𝐢𝐭 𝐛𝐨𝐲|𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊Where stories live. Discover now