13_monster

4K 603 349
                                    

250+کامنت
300+ووت

***
جوونگکوک نباید به یونگی میگفت که از حقیقت خبر داشت. هر دقیقه یکبار این جمله مثل آژیر هشدار در سرش نقش می‌بست. طی یک ساعت گذشته پیوسته در همون اتاق قدم میزد، نامه رو بارها مرور کرد و مغزش از فکرهای زیاد درحال متلاشی شدن بود. نمیدونست باید احساسش رو چطور تجزیه و تحلیل میکرد. همزمان عصبی، ناراحت، نگران، وحشت‌زده و مردد بود. هنوز هم باورش نمیشد تهیونگ چنین دروغ بزرگی به خوردش داد و سریعا باورش کرد. البته که باورش میکرد. تهیونگ هرگز دروغ نمیگفت. هرگز گولش نمیزد و هرگز از روی عمد اشکش رو در نمی‌آورد.

در حقیقت هیچوقت باعث نشده بود اشکش در بیاد. سرزنشش میکرد و خوب و بد رو با شیوه‌ی خودش براش توضیح میداد اما عذابش نمیداد. شاید دقیقا بخاطر همین اخلاقش بود که عاشقش شد، شروع به پرستیدنش کرد و نمیتونست هیچ مرزی برای دوست داشتنش پیدا کنه. شاید به همین خاطر بود که وقتی ازش دور شد خودش رو در جهنمی بی‌انتها پیدا کرد و زندگیش رو سیاهی فرا گرفت.

جونگکوک همه‌چیز رو در مورد تهیونگ دوست داشت و این موضوع باعث میشد ازش دلخور نباشه. امروز با فهمیدن حقیقت ازش دلخور شد چون پسر بزرگ‌تر هرگز بهش دروغ نمی‌گفت. ازش فاصله نمی‌گرفت و اشکش رو در نمی‌آورد. نه تنها بهش دروغ گفته بود بلکه بعد از گفتن حرف‌های آزار دهنده‌اش، به راحتی رفت و حتی پشت سرش رو نگاه نکرد. جواب تماس‌هاش رو هم نمیداد، از نگرانی درش نمی‌آورد و بهش دروغ گفته بود. اگه اونجا آسیب می‌دید یا به هرنحوی بهش صدمه میزدن، چطور به زندگیِ بی‌معنیش ادامه میداد؟

همه‌ی این مسائل خللی در احساسش وارد نکرده بودن. همچنان از شدت دلتنگی روحش زجر می‌دید و دیدنش رو به هرچیز دیگه‌ای ترجیح میداد حتی زندگی کردن. بی‌قرار و بی‌تاب دنبال راهی برای رها شدن از این دلتنگی می‌گشت مثل آدمی که به جرم دیوانگی در قفس حبس شده بود. هیچکس رو کنار خودش نداشت.

نمیتونست با کسی در مورد این احساس گناه‌آلود صحبت کنه. به یونگی می‌گفت عاشق پدرخونده‌اش شده بود و در آرزوی دیدنش لحظه‌ لحظه مانند پرنده‌ای گمشده بال بال میزد؟ چه فکری به سرش میزد وقتی این حرف‌ها رو ازش می‌شنید؟ اگه راز وحشتناکش رو با تهیونگ در میون می‌گذاشت چی؟ خودش رو می‌کشت و زنده زنده چال می‌کرد اگه تهیونگ از عشق آتشینش باخبر میشد.
ترجیح میداد تا آخر عمر در اشتیاقش می‌سوخت، همه‌ی شب‌های تاریکش در آرزوی به دست آوردنش رویا می‌دید و عذاب می‌کشید اما هرگز رازِ بی‌شرمانه‌اش رو با تهیونگ در میون نمی‌گذاشت.

با‌این‌حال چطور از این مخمصه‌ی عجیب خلاص میشد؟ چطور دلتنگی و میل به دیدنِ معشوقه‌اش رو از بین میبرد؟ چطور میتونست خواسته‌‌ی قلبِ سرکشش رو پاسخ بده؟ مشخصا جواب این سوال صحبت کردن با یونگی نبود. احتمالا اولین‌کاری که انجام میداد چپوندنش توی ماشین به مقصد لاس‌وگاس بود و جونگکوک بازهم ترجیح میداد چاقویی در سینه‌ی خودش فرو میکرد ولی بیشتر از اون مجبور نمیشد با دلتنگیش کنار بیاد.

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now