2

61 13 15
                                    

《 آخرین پناه خوابیدن بود؛ که “خواب دیدن” خرابش کرد. 》



- از ارتفاع میترسه جیمین تو که اینجور نبودی؟!...اون برگ مهم تر از این بچس؟!
- ااهههه!!...میگم فقط میخوام ببوسمش!!

صدای هق هق لیتل بلند شد و یکدفعه سمته مرد ایستاده ی پشت سرش چرخید و محکم گونشو بوسید و سمت پرستارهای خانم دوید..سریع بغلش کردن و به نوازش و پاک کردن اشکاَش رسیدن..
از جهتی بامزه و معصوم بود و از جهتی..
خطرناک!

پروفسور به چهره ی شوکه ی بیمار لبخند زد و بلخره تونست تنهاشون بزاره و بره داروهاشون رو بیاره!
با کلی خواهش بلخره اون در بسته شد!

نیم ساعتی از رفتن پروفسور گذشته بود و یونی همونجا کناره در با چهره ی بی روحش مثله عروسک دیواری چفت دیوار ایستاده بود و به جلوش خیره بود!
جیمین از پنجره ی کوچیک و قفس شده ی روی دیوار به آسمون تاریک خیره بود و با کش توی دستش ور میرفت..

سرش درد میکرد، اون مرد اون کوفتارو نیورده بود و حالا حتی نمیخواست سرشو تکون بده!

پروفسور چند بار بهش اخطار داده بود هرچند ثانیه برگرده و بهش خیره بشه چون اون غیر قابل پیش بینی بود! ولی حالا فقط دلش میخواست بخوابه تا ازین سردرد لعنتی راحت بشه!

با صدای چیک چیک در پلکاشو فاصله داد و لحظه ایی توی جاش پرید و نشست..
اون بچه کجا بود؟!

- بچه؟!

یکدفعه سرشو پایین انداخت و با دیدن تیله های خوش رنگ و درشت یونی بهشون خیره موند..
اون بچه چشمای قشنگی بدون اون عینک داره..
پروفسور خوشحال از دیده های توی دوربین با لبخند وارد شد و داروهارو روی میز کناره در گذاشت‌.

- جیمین الان میوفتی!...اگر دلت میخواد یونی رو بغل کنی بیا پایین بغلش کن..
- از بچه های عینکی بدم میاد!

و درست نشست و مثل همیشه به سینی خیره شد ولی هیچ ایده ایی نداشت امروز چرا انقدر زیادن!

- یونی...اینارو میبینی؟! چندتاشون برای جیمینه چندتاشون برای تو!...اگر پسره خوبی باشی و مثل جیمینی داروهاتو بخوری میتونیم بریم یه عروسک دیگه بخریممم!!

اخر جملش رو با ذوق گفت برخلاف دستاش که در حال باز کردن سرنگ بود..

- جیمینی تو عروسک نمیخوای؟!
- خودت برام یکی اوردی!

با نیشخند بیمار لحظه ایی سکوت کرد و سمتش چرخید و  دوباره مشغول شد!

- بیا پایین اینجا بشین , اول تو.

مثل همیشع از تخت پایین پرید و با نیم نگاهی به لیتل که به بهشون زل زده بود سمته مرد رفت و کنارش به دیوار تکیه زد..

- دیر اومدی...سرم داره منفجر میشه..اگر فردا هم دیر کردی..قول نمیدم سالم برگردی..ااهه..

با فرو رفتن سرنگ توی گردنش ناله ی خفه ایی کرد و چشماشو روی هم فشورد..به این سوزش عادت داشت جوری که اول تا مغز سرش درد میگرفت و با همون درد بقیه ی دردهاش اروم میشد..
نفسی گرفت و دستشو جلو داد..

[ PATIENT 243 ] Where stories live. Discover now