《 آنان که دوست میداشتی آنقدر از تو دور خواهند شد که گمان میکنی روز هایی که نزدیک بودن، جز خیال نبوده است. 》
□
[ 0
- یونگی!
میدونست از ماموریت برگشته ولی دقیقا نمیدونست اون مرده کوچک کجا رفته!
ماموریتش توی یه کلاب شبانه بود و اینکه کسی امشب اون بچه رو گیر انداخته دور از تصور نبود..
چون اون لعنتی بعد از دیدن خون مخصوصا روی خودش کامل سست و ترسیده به هر کسی پناه میورد!!
وای به حالشون اگر شوالیه ی شبش رو توی اون کلاب گم کرده باشن!- یونی!!
- اقا توی اتاقتون هستن
- نبود..
- چرا اقا من دیدمشون!
زن رو کنار زد و با باز کردن دکمه ی کتش دوباره سمت طبقه ی بالا دوید..
فقط امید وار بود بلایی سره خودش نیورده باشه!- بیبی!
درو با شدت باز کرد و پشت سرش بست و با زدن چراغها بلخره دیدش..
زیره میزه کناره دیوار نشسته بود و با زدن چراغ یکدفعه داد کشید و چاقوی کوچیکش رو سمته در پرت کرد..- منم یونگی منم!!
لحظه ایی جا خورد و با لرزیدن لبش دوباره سرشو به زانوهاش فشورد..
- ددی..
از بغضش میترسید..
اون توی ناراحتی وحشتناکتر میشد..
حتی اگر کسی اونو جدی نمیگرفت اون یه خطر جدی بود.
آروم نزدیکش شد و تازه فهمید که غیر از تیشرت مشکی خودش هیچی تنش نبود..
کتش رو روی میز گذاشت و با گرفتن لبه ی میز خم شد..- چی اشکای بیبی یونی منو در اورده؟!
موهای بلندش رو که دسته ی ایی ازشون درختچه ایی بالای سرش بسته بودن رو نوازش کرد و سعی کرد سرشو بالا بکشه که بیشتر توی خودش جمع شد..- یونی..نمیای ددی بغلت کنه؟! دلش برات تنگ شده..
دستاشو بلند کرد تا توی بغل مرد جا بگیره که در لحظه تهیونگ بغلش کرد و از زیره میز بیرون کشیدش..
تازه میتونست دیک تحریک شده ی لیتلش رو روی شکمش حس کنه و اون لعنتی!! اون خون چی بود!
محکم دستاشو دور گردن مرد حلقه کرده بود و سرشو بین گردنش گذاشته بود و اروم هق میزد..- یونی درد داره؟!
آروم پرسید و بدون گذاشتنش روی زمین دست برد و با برداشت مشتی دستمال از روی میز اونهارو روی بریدگی رونش فشورد که فریادش بلند شد..حداقل خوبه چیزی تیزی توی دستش نبود!
YOU ARE READING
[ PATIENT 243 ]
Horrorpatient 243! minyoon , teayoon romance , smut , psychology ____________________________________________________ اوه لعنتی! ولی هم اتاقیه من.. □ - گمشو بیرون پیره مرد!.. اینجا قانون داره بچه! نه به کسی شیر میدیم نه لالایی پخش میکنم شبا!...بیا اینجا...