4

56 11 7
                                    

《 آنان که دوست می‌داشتی آنقدر از تو دور خواهند شد که گمان می‌کنی روز هایی که نزدیک بودن، جز خیال نبوده است. 》





[ 0

- یونگی!

میدونست از ماموریت برگشته ولی دقیقا نمیدونست اون مرده کوچک کجا رفته!

ماموریتش توی یه کلاب شبانه بود و اینکه کسی امشب اون بچه رو گیر انداخته دور از تصور نبود..
چون اون لعنتی بعد از دیدن خون مخصوصا روی خودش کامل سست و ترسیده به هر کسی پناه میورد!!
وای به حالشون اگر شوالیه ی شبش رو توی اون کلاب گم کرده باشن!

- یونی!!

- اقا توی اتاقتون هستن

- نبود..

- چرا اقا من دیدمشون!

زن رو کنار زد و با باز کردن دکمه ی کتش دوباره سمت طبقه ی بالا دوید..
فقط امید وار بود بلایی سره خودش نیورده باشه!

- بیبی!

درو با شدت باز کرد و پشت سرش بست و با زدن چراغها بلخره دیدش..
زیره میزه کناره دیوار نشسته بود و با زدن چراغ یکدفعه داد کشید و چاقوی کوچیکش رو سمته در پرت کرد..

- منم یونگی منم!!

لحظه ایی جا خورد و با لرزیدن لبش دوباره سرشو به زانوهاش فشورد..

- ددی..

از بغضش میترسید..
اون توی ناراحتی وحشتناکتر میشد..
حتی اگر کسی اونو جدی نمیگرفت اون یه خطر جدی بود.
آروم نزدیکش شد و تازه فهمید که غیر از تیشرت مشکی خودش هیچی تنش نبود..
کتش رو روی میز گذاشت و با گرفتن لبه ی میز خم شد..

- چی اشکای بیبی یونی منو در اورده؟!

موهای بلندش رو که دسته ی ایی ازشون درختچه ایی بالای سرش بسته بودن رو نوازش کرد و سعی کرد سرشو بالا بکشه که بیشتر توی خودش جمع شد..

- یونی..نمیای ددی بغلت کنه؟! دلش برات تنگ شده..

دستاشو بلند کرد تا توی بغل مرد جا بگیره که در لحظه تهیونگ بغلش کرد و از زیره میز بیرون کشیدش..

تازه میتونست دیک تحریک شده ی لیتلش رو روی شکمش حس کنه و اون لعنتی!! اون خون چی بود!
محکم دستاشو دور گردن مرد حلقه کرده بود و سرشو بین گردنش گذاشته بود و اروم هق میزد..

- یونی درد داره؟!

آروم پرسید و بدون گذاشتنش روی زمین دست برد و با برداشت مشتی دستمال از روی میز اونهارو روی بریدگی رونش فشورد که فریادش بلند شد..حداقل خوبه چیزی تیزی توی دستش نبود!

[ PATIENT 243 ] Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu