5

47 13 5
                                    

《 چه انسان‌هایی که گمان می‌کردیم پناه ما هستند، درحالی که پرتگاه‌مان بودند. 》






وقتی چشماشو باز کرده بود حداقل انتظار داشت با چهره ی ترسناک جیمینی مواجه بشه.
نمیتونست توی اون اتاق تنها بمونه..
نه حداقل وقتی که داره ضعف میره!

با سرگیجه عروسکش رو به صورتش کشید تا رده اشکاشو پاک کنه و اروم از روی تخت بلند شد..
هنوز شب نشده بود ولی اتاق تک پنجره‌شون کمی تاریک شده بود..

اروم از پله های تخت بالا رفت و کناره جیمینی روی تخت نشست و پاهاشو اویزون کرد..
ازش میترسید ولی بهش قول داده بود و حداقل توی اتاق تنها نبود..

اروم دسته ی عروسک پولیشی رو روی گردنش ‌کشید و خیره به واکنشش دستشو عقب کشید..
سرشو روی کتفش خم میکرد تا ازون چیز نرم فاصله بگیره و دوباره چشماشو بست..

از درده سرش حتی اگر هم بیدار بود نمیخواست پلکاشو فاصله بده..تک تک سلولاش درد میکرد و اخم روی پیشونیش پاک شدنی نبود..
دوباره عروسکو روی صورتش کشید و با فاصله گرفتن کوتاه چشماش کمی عقب رفت..

- یونی..

عینکاشو روی چشماش عقب هل داد و به مرد خیره شد..فقط یه لحظه بعد پلکاشو بست..
زمزمش اروم بود ولی توی اون اتاق پر سکوت شنیده شد..

چشمای سیاهش وحشتناک بود ولی بسته ی اونها وحشتناک تر..

- مینی..بلند شو..

آروم زمزمه کرد و سرشو توی عروسکش فرو کرد..
اون هنوزهم از نگاه تاریک مرد میترسید.

- یونی...عمو درد داره..بوسش میکنی خوبشه؟!

با چرخیدن چشمای روشنش لحظه ایی فقط ارزو میکرد دستاش باز بود تا سمتش خم شه و بهش بگه که چه رنگه قشنگی توی تیله هاش پاشیدن که خودش ازش محروم بود ، جوری که حکمش تاریکی مطلق بود..

با قرار گرفتن لبای باریک و صورتی لیتل روی پیشونیش، گوشه ی لبش اروم به لبخند کوچیکی رفت و نرفته برگشت!

کمی خودشوبالاتر کشید و با نوازش موهای طلایی و یخی مرد جایی روی زخم سرشرو بوسید..
بیمار ۲۴۳ امروز خیلی اروم شده بود..

خیلی بی هوا زیر لمس های کوتاه بیمار ۳۴۲ پلک بسته بود..

کاراملی بود..بوسه و بوی خنک و شیرین زیره گردنش..


بین آغوش و نوازش پرستارهای زن ایستاده بود و خیره به ازاد شدن جیمین ازون پارچه های کوفتی بود..

[ PATIENT 243 ] Where stories live. Discover now