3

52 12 11
                                    

《 این‌نیز‌نمیگذرد‌،تلنبار‌میشه‌روی‌قبلیا 》





ده دقیقه ایی گذشته بود که پروفسور کلافه از اتاق بیرون زده بود و اون بچه هنوز هم روی پهلوش دراز کشیده بود و با بغل گرفتن گربه ی پولیشیش پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و هر یک دقیقه یکبار فقط صدای هق هقاش میومد..
و این واقعا رو مخه جیمین بود!

با صدای بدی که از تخت بالایی میومد اشکاشو با بالشتش پاک کرد و سرشو بلند کرد و با دیدن صحنه ی روبه روش جیغ کشید!!

اون مرده دیوونه میخواست یونی رو از ترس سکته بده!!

سرشو محکم به دیوار میکوبید و داد میکشید چون واقعا از گریه کردن متنفر بود! اونم موقعه ی خواب!

- چتههه!! چه مرگته عوضیی!! بتمرگگ!!

گریش آروم نشد بلکه تبدیل به جیغ و گریه شده بود..نمیدونست چکار کنه خودشو با پنکه ی وسط اتاق یکی میکرد یا اون بچه ی بیگناه رو خفه میکرد؟!
درسته..جیمین کلا یادش رفته بود اون لیتله و از هر چیزی میترسه! حتی از جیمین!

کلافه و خسه از عذاب وجدان و با یاداوری اون برگ بیچاره ی دیروز بلخره کمی اروم شد و با تاسف به پسرک گوشه ی اتاق که اشکاش با بی رحمی از چونش چکه میکردن و عروسکشو خیس میکردن خیره شد
ازش فرار کرده بود؟! اون که کاری نکرد فقط میخواست یونی بخوابه و دهنشو ببنده..

از تخت پایین پرید و آروم سمتش رفت که باعث شد گوشه ی دیوار لیز بخوره و درحالی که زانوهاشو بغل کرده بود به اون مرد وحشتناک خیره شه!
حسه دیروز رو داشت..
اون پیر مرد عوضی راست میگفت..این بچه ازون برگ هم لطیف تره!

روی یکی از زانوهاش نشست که باعث شد یونی چشاشو روی ساعداش بزاره..

- بسه..

با انگشتش سعی داشت سرشو بلند کنه تا بازم اون چشمای قشنگ رو ببینه..

- یونی..عمو دیگه داد نمیزنه..

همچنان در حال نوازش موهاش با انگشتش بود و حس کرد تنش از کمی شل شده..
دیوانه بود ، احمق که نبود...میفهمید ترس یعنی چی..

وقتی دور از خانواده روزهای اولشواینجا سر گرد فهمید ترس یعنی چی..
وقتی همسرش به جرم دیوانگی به عشقش پشت کرد فهمید ترس یعنی چی..

- موهای یونی رنگه چشاشه..پس قشنگه..

- عمو خوابش میاد یونی‌...میای بخوابیم؟!...دیگه نمیزارم کسی یونی رو اذیت کنه!

خودش خوب میدونست وقتی پای معصومیت و بیگناهی وسط بود..حاضر به انجام هر کاری بود.
حتی آتیش زدن تیمارستان!

[ PATIENT 243 ] Where stories live. Discover now