7

37 11 9
                                    

《 چه کسی می‌تواند بگوید
دیدن کدامیک از این دو وحشتناک‌ تر
است : دل‌های خشکیده یا جمجمه‌های
تهی شده؟
-انوره‌دوبالزاک 》





- چرا دیشب از پرستار فرار کردید؟! یونگی کلی دارو داشت!..داروهای خودت چی؟! لابد اونها هم هیچی!

- فکر کنم گفتم خفه شو چون خوابه!

و به شیشه ی در اشاره کرد..
وقتی نورکم ازاردهنده ی خورشید که خبر از تمام شدن ارامش میداد بین پلکاش تابید انتظار دیدن پلکای بسته و لبای نیمه بازشو مماس صورتش نداشت..

دم.

بازدم.

دم.

بازدم.

و تمام!

حلقه ی دور تنشو محکم کرد و به سینه ی لختش نزدیک تر.

اون لبای باریک هوش از مغز نداشتش میپروند..
اون سرخی رشته های باقی مونده ی افکارشو به هم تابید و اون حالا اینجابود..
پیروز از بوسه ایی که دزدید!

- جیمین تو دیروز چندتا مسکن زدی اون از دیشب پریشب تا الان هیچ مسکنی توی تنش نیست هیچ ارامش نفسی نداره!..طاقت نداره میفهمی؟!

با تکون نخوردن مرد از جلوی در کلافه سری تکون داد و سعی کرد اروم باشه..از همین جاهم بی قراری های ریز مرده لیتل رو از پشت شیشه ی در میدید..

- دوست نداری خوابش بهم بخوره ولی دوست داری بببنی چطور توی اون دستگاه گریه میکنه..تو اینو میخوای!

دستای بیمار اروم از توی جیبای شلوارش بیرون افتاد و اخم بین ابروهای کوتاهش بزرگتر..

اون دستگاه کوفتی وسیله ی شکنجه ی خوده لعنتیش بود!! فقط خودش میتونست اون جرقه رو بین تک تک سلولاش با درد یکی کنه و زنده ازون اتاق بیرون بیاد..
یونی کوچولوش با سیل اشکاش جون میداد..
ازدر کنار رفت و پروفسور با سینی توی دستش وارد اتاق شد..

- یونگی!

سینی رو روی میز رها کرد و قبل از سقوط از روی تخت سمتش دوید اما اون بین بازوهای بیمار ۲۴۳ راحت تر بود..

- گرفتمت‌ کوچولو نترس..

روی تخت نشست و توی بغلش گرفته بودش جوری که پاهاشو دور کمرش حلقه کرده بود انگار که اخرین دم های این ثانیه بود..

- م.مینی..ت.تو تو نمیزاری ددی منو تهنایی ببره! مگه نه..

باهرکلمش دستاشو دورش محکم تر میکرد و صورت نمناکشو روی گردنش میکشید..

[ PATIENT 243 ] Место, где живут истории. Откройте их для себя