6

57 12 9
                                    

《 گاهی آنقدر احساس جداماندگی می‌کنی که
دوست داری در اقیانوسی دور فرو بروی و
بگذاری تمام آب‌های آزاد جهان بغلت کنند... 》










بوی خوبی که زیر بینیش میچرخید و حالشو دگرگون میکرد خبر از ضعف رفتنش میداد..
ولی این چیزی نبود که بخاطرش پلکاشو فاصله میداد..

بلکه هق هق بیصدای زیرش بود..

صدای فرشته گونش توی اتاق سفید پخش میشد و بین خر خر سنگین نفس های خودش گم میشد..
خوبه. حداقل ازاد بود..

آروم از دسته ی تخت خودشو جلو کشید و سرشو اویزون کرد..

- عینکی!

- وویی!!

- صدات رو مخه!

بی حس کلمات رو بین پلکای خیسش پرتاب کرد ولی با قرار گرفتن سرش و لب لرزونش روی زانوهاش فقط کمی منصرف شد..

بازوی دردناکش رو کمی ماساژ داد و از لبه ی تخت اویزون شد.

- من به جات بودم بیشتر غذا میخوردم تا اشکامو!

و از تخت پایین پرید..
سمت میز گوشه ی اتاق قدم برداشت و تیکه ایی از گوشت رو توی دهنش جا داد و از لذتش اولین وعدش توی بیست و چهار ساعت نفرین شدش چشماشو بست..

- بچه بیا یکم بخور! فکر نکنم تموم شد بازم باشه!

در حین اینکه توی دهنش میچپوند پشت به لیتل با دهنی پر جمله ایی میگفت و میجوید..

- عمو..
- اهه شت!!

یکدفعه برگشت و با دیدنش توی اون فاصله کم شوکه عقب رفت! اون بچه ی دیوانه از پر بود که اینجور دقیقا پشت سرش بی صدا ضاهر شده بود؟!

هر چی که بود ظریف تر از پر سمتش دوید و دستاشو دور کمر لختش حلقه کرد.
اوه..گرمی اشکا اینجور بود پس..

- هق..ک.کتی رو بردن! نیستش!
- چی؟

انگشتاشو لیس زد و روی شلوارش کشید..
لیتل رو از خودش دور کرد و با گرفتن پهلوهاش روی میز نشوندش..

- چته؟!
- کتی..
- کتی؟! عروسکتو میگی بچه؟!

با تکون دادن سرش ناباورانه در حالی که بین پاهاش ایستاده بود و هنوز کمرش بین انگشتاش حس میشد قهقه زد..

برای اون عروسک پولیشی اینجور سرخ شده بود؟!

با ضربه ایی که به سینه ی لختش خورد خندش رو جمع کرد..یکدفعه مچای سفیدش رو توی مشتش گرفت و بالا سرش به دیوار چفت کرد.

[ PATIENT 243 ] Where stories live. Discover now