《 گاهی آنقدر احساس جداماندگی میکنی که
دوست داری در اقیانوسی دور فرو بروی و
بگذاری تمام آبهای آزاد جهان بغلت کنند... 》بوی خوبی که زیر بینیش میچرخید و حالشو دگرگون میکرد خبر از ضعف رفتنش میداد..
ولی این چیزی نبود که بخاطرش پلکاشو فاصله میداد..بلکه هق هق بیصدای زیرش بود..
صدای فرشته گونش توی اتاق سفید پخش میشد و بین خر خر سنگین نفس های خودش گم میشد..
خوبه. حداقل ازاد بود..آروم از دسته ی تخت خودشو جلو کشید و سرشو اویزون کرد..
- عینکی!
- وویی!!
- صدات رو مخه!
بی حس کلمات رو بین پلکای خیسش پرتاب کرد ولی با قرار گرفتن سرش و لب لرزونش روی زانوهاش فقط کمی منصرف شد..
بازوی دردناکش رو کمی ماساژ داد و از لبه ی تخت اویزون شد.
- من به جات بودم بیشتر غذا میخوردم تا اشکامو!
و از تخت پایین پرید..
سمت میز گوشه ی اتاق قدم برداشت و تیکه ایی از گوشت رو توی دهنش جا داد و از لذتش اولین وعدش توی بیست و چهار ساعت نفرین شدش چشماشو بست..- بچه بیا یکم بخور! فکر نکنم تموم شد بازم باشه!
در حین اینکه توی دهنش میچپوند پشت به لیتل با دهنی پر جمله ایی میگفت و میجوید..
- عمو..
- اهه شت!!یکدفعه برگشت و با دیدنش توی اون فاصله کم شوکه عقب رفت! اون بچه ی دیوانه از پر بود که اینجور دقیقا پشت سرش بی صدا ضاهر شده بود؟!
هر چی که بود ظریف تر از پر سمتش دوید و دستاشو دور کمر لختش حلقه کرد.
اوه..گرمی اشکا اینجور بود پس..- هق..ک.کتی رو بردن! نیستش!
- چی؟انگشتاشو لیس زد و روی شلوارش کشید..
لیتل رو از خودش دور کرد و با گرفتن پهلوهاش روی میز نشوندش..- چته؟!
- کتی..
- کتی؟! عروسکتو میگی بچه؟!با تکون دادن سرش ناباورانه در حالی که بین پاهاش ایستاده بود و هنوز کمرش بین انگشتاش حس میشد قهقه زد..
برای اون عروسک پولیشی اینجور سرخ شده بود؟!
با ضربه ایی که به سینه ی لختش خورد خندش رو جمع کرد..یکدفعه مچای سفیدش رو توی مشتش گرفت و بالا سرش به دیوار چفت کرد.
YOU ARE READING
[ PATIENT 243 ]
Horrorpatient 243! minyoon , teayoon romance , smut , psychology ____________________________________________________ اوه لعنتی! ولی هم اتاقیه من.. □ - گمشو بیرون پیره مرد!.. اینجا قانون داره بچه! نه به کسی شیر میدیم نه لالایی پخش میکنم شبا!...بیا اینجا...