من فراموش نکردم

80 19 4
                                    

جونگکوک دست تهیونگ رو فشرد و بعد از مکثی اونو بغل کرد بعد از چند ثانیه تهیونگ ازش جدا شد و ضربه ای به بازوش زد

+بیخیال ، یاد وقتی افتادم که اومدم فرودگاه دنبالت.

–باورت نمیشه چقد دلم براتون تنگ شده بود هنوزم نمیتونم باور کنم که دیگه قرار نیست اون دانشگاه مزخرف و استادای رو مخش رو ببینم به اندازه ی کافی دوییدم.

+زیاد دلتو خوش نکن اینجا هم آدم زیاده که ازشون متنفر بشی.

–دلم برای چرت و پرتای تو هم تنگ شده بود.

+بهت قول میدم خیلی زود از این حرفت پشیمون میشی.

با چیزی که ناگهانی به ذهنش خطور کرد ابرویی بالا انداخت

–راستی من دیشب عملکرد اخیر بخش خودمون رو بررسی کردم عالی نبود اما اوضاع بدی هم نداشت چطوره که بابا انقدر از دست هیونگ شکار بود؟ منظورم اینه برای نامجون هیونگ عملکرد خوبی محسوب میشد.

تهیونگ با به یاد آوردن اینکه جیمین به چه سختی ای علاوه بر جلو بردن روند بخش خودشون سعی کرده جور بخش جئون رو بکشه چشماشو و رو هم فشار داد و لبخند اجباری ای زد

+اون عملکرد خوب نسبی ای که تو داری درموردش حرف میزنی در واقع هر کدوم یه خرابی خسارت بار بودن که به یه نحوی جمع و جور شدن و مطمعن باش برادرت توی جمع کردن گنداش حتی یه انگشتشم به جوهر آغشته نکرده.

جونگکوک با شنیدن این حرف فهمید که همه چیز همون طور که نشون میده بود برادرش بهش اطمینان داده بود که یه جوری خودشو از شر این مسولیت خلاص میکنه و میره دانشکده ی هنر حتی اگه کمی دیر شده باشه اما جونگکوک فکرشو نمیکرد این به پایین کشیدن روند پیشرفت شرکتشون ختم بشه تو اون لحظه یکم برادرش و شدت کله شقیش ترسید روزای اولی که اومده بود میدید که پدرش سخت مشغول هماهنگ کردن بخش خودش با بخش شریکش یعنی آقای پارک بود و میتونست حتی کمی نا امیدی هم توی چشمش ببینه که جای پسر بزرگ ترش کنار دستش خالیه و جونگکوک اون لحظه بود که جایگاه خودش رو کنار پدرش درک کرد و فهمید که باید خیلی تلاش کنه

+انقد توی فکر نرو اوضاع اونقدری که تو فکر میکنی هم بد نیست فقط حداقل تا سه ماه اول قراره کونت سرویس بشه تا به روند عادی برگردیم بعدش میتونی به درمانت برسی.

چشماشو تو حدقه چرخوند ادایی در آورد

–میخوای همینطور به حضور بیهودت توی دفترم ادامه بدی یا بریم برج پارک؟.

+لابد بدون پدرت.

–منم مثل تو فکر میکردم قراره با هم بریم ولی اون زودتر رفت و فکر کنم الان توی دفتر آقای پارک باشه.

خندیدن و باهم سمت پلی که دوتا برج رو به هم وصل میکرد رفتن با لذت و حیرت به پل سر بسته ی شیشه ای که منظره ی شگفت انگیزی داشت نگاه میکرد تهیونگ وقتی قیافه ی تحسین برانگیزش رو دید لبخندی زد

the heirsWhere stories live. Discover now