20.love me like you do

31 5 21
                                    

You're the light, you're the night
You're the colour of my blood
You're the cure, you're the pain
You're the only thing I wanna touch
Never knew that it could mean so much, so much...

love me like you do, ellie goulding.
~~~

-امروز قراره مکس ورستاپن رو تا کمپانی همراهی کنیم البته نه مثل همیشه.

مرد میانسال همونطور که سعی می‌کرد مزاحمتی برای گریمور ایجاد نکنه، رو به دوربین توضیح می‌داد.

-با من، استیو جونز، همراه باشید تا قهرمان سه دوره‌ی جهان رو با تاکسی تا مقر اصلی کمپانی ردبول برسونیم. درست متوجه شدید! ما یک ساعت پیش متوجه شدیم که مکس قصد داره بعد از ترک‌کردن پدوک، بدون جلب توجه خودش رو به کمپانی برسونه.

خبرنگار تلویزیونی با ذوق درباره‌ی جدیدترین برنامه‌ی روز توضیح می‌داد.

-اما چرا تصمیم گرفتیم تبدیل به تاکسی راننده‌ی ردبول بشیم؟ سوال خوبیه. قراره من راننده‌ی تاکسی امروز باشم. تعطیلات میان‌فصل شروع شده و همه‌ی راننده‌ها برای استراحت یک‌ماهه، برنامه‌‌ریزی کردن. به همین دلیل ما قصد داریم آخرین گزارش رو از مکس بگیریم!

بعد از اتمام کار گریمور، از روی صندلی بلند شد و در کنار فیلم‌بردار، از اتاق گریم خارج شد.

-همکارهای من خیلی زودتر، ترتیب دوربین‌های مخفیِ درون ماشین رو دادن. بلندگوها، دوربین‌ها و خلاصه هرچیزی که برای شوخی با مکس نیازه، آماده‌ست!

با خلوت‌کردن پارکینگ پیست، تنها خبرنگار اصلی کنار دوربین‌ها، داخل ماشین نشسته و منتظر رسیدن مکس بود.

Max verstappen.

-نه مشکلی نیست چارلی... فقط تا کمپانی میرم و برمی‌گردم. قرار نیست این چهار هفته رو تمرین کنیم.

همزمان که سعی می‌کرد کیسه‌ها و ابزارهای زیادی که روی دست‌هاش سنگینی می‌کرد رو محکم‌تر نگه داره؛ از پشت گوشی به راننده‌ی فراری اطمینان داد.

-اوکی؛ من باید برم. دوباره باهات تماس می‌گیرم.

تماس رو قطع کرد و بالاخره با رسیدن به تاکسی مشکی‌رنگ، از روی خستگی آهی کشید.

-سلام!

صدای پرانرژی راننده‌ی پیر، توجه‌‌ش رو جلب کرد.

-هی... کمک می‌کنی وسایل رو جابه‌جا کنم؟

-البته!

با کمک راننده، تمام کیسه‌ها و کوله‌پشتیش رو در ماشین جا داد و بعد از قرار گرفتن در صندلی‌های پشت، مشغول چک‌کردن پیام‌های ورودی گوشیش شد.

-مکس ورستاپن...؟

-بله؟

-اوه خدای من!

راننده‌ی تاکسی بعد از نشستن در صندلی جلو، با ذوق عجیبی که با سنش هم‌خوانی نداشت؛ پرسید.

𖣐3316Where stories live. Discover now